دائم نباشد حال دوران
برای هرکس که این متن ها رو میخونه مینویسم...درهرسالی...هرتاریخی...هرمکانی...تازمانی که این متن باقی باشه...مینویسم تا بدونه همه چیز گذراست...فقط چندساعت قبل بود که شاااااد بودم...همین جا اومدم و نوشتم حال خوبمو ثبت کردم...و نوشتم که میدونم شادیم دوامی نداره....و دوام نداشت...اما عجیب بود انقدر زود بهم بریزه همه چی....درست وسط مهمونی سنگ های قدیمی...عقده های عمیق سروا کرد و فرشته های من غصه خوردن...فرشته های من دونفرن...دونفری که بمن فرصت زندگی رو هدیه دادن...فرصت تموم خنده ها و بالیدنهام...تصور غصه شون مجنونم میکنه...بده حالم...بده حالم و مجبورم بنویسم باز که این حال هم میگذره...رشته ای وا شد که کسی تهشو ندید...عمقشو ندید...مجبور شدم توضیح بدم...باتلاش زیاد...اصل ماجرا رو توضیح بدم...اما نشد حس میکنم...آدمهای اطرافم علاقه به شنیدن حقیقت ندارن...و من تنها فقط شاهد غم فرشته هام بودم...من شبیه ترین فرد به کاراکتر شعر بی نامی استاد آذرم...اون خودخودخود منم...خدایا...یه راهی پیش رو بذار...و مادر که هرشب تماشا به لولای دربست...مگر درجهان از دل مادر آیینه تر هست
من از دوره ای آمده ام که افق نردبان داشت و عشق ارتفاعی به اندازه ی آسمان داشت
کلاف جهان اینچنین درهم و گم نمیشد و هرگز پدر خاک یک ساقه گندم نمیشد
سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود
به فحشش کشیدند و شاعر زبان در دهان بست مگر در جهان از دل مادر آیینه تر هست
الهی به این خانه های کنار زمستان به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان
کنار حماسی ترین لحظه ی فحش و نیرنگ به چشم رفیقان پهلو نشین نظر تنگ
نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر که از پای دیوانگان وا شده بند و زنجیر
انقد دلتنگم که هیچ راهی به ذهنم نمیرسه...وقتی تمام راهها به خودخواهی منتهی میشه...چیکار کنم...چیکار کنم خدایا