دندان گرفتم بغضهای ناگهان را
انگار دوباره باید بنویسم در حالیکه اشکها و بغض گلوم به تعادل ویریال رسیدن. توافق کردن که از صبج یه ساعت این باشه یه ساعت اون.
توافق!کاریکه ادمها نمیتونن بکنن! دردی که درد می افزاید...مثل حالا که پر بغضم و سوال از اینکه دقیقا چی درسته. از اینکه میبینم جمعی رو خانواده خودم دونستم که چقدر از پشت سر برای هم میزنن. اوج نفرت من از کسی، حال نکردن با اخلاقشه. نمیزنم برای کسی.در نقش ناجی اگر بخوادم تا اخرش هم پشتش وامیستم. اما اینها...جز روابط انحصاری و دلبری برای پسرا چیزی نمیدونن.چیزی نمیفهمن چیزی یاد نگرفتن. هزاری هم که پشت ژست های روشنفکرانه و عینک های ته استکانی شون قایم شن پرده برافتاد دیشب...هم شادم و هم غمگین..شاد از دونستن بخشی از مسائل پشت پرده شون. و غمگین از دوباره تنها شدن. دوباره خودم موندم و خودم که تک و تنهاس در آرمانهاش.در فعالیت هاش..در متفاوت بودنش با هم جنس هاش...تفاوتی که آزاردهندس نه شادی اور..
بیشتر از این نمیتونم پرت و پلا بنویسم...
نمی دونم کجا ایستادم.
بازم گیج شدم
بازهم!