من هم آن روزها را پشت سر گذاشته ام...روزهای الزام و باید ها...روزهای زندگی دوگانه...

درخانه به گونه ای بودن و بیرون از خانه تظاهر به آنچه دیگران میپسندند...

امروز اگر خسته ام...امروز اگر تحمل کوچکترین ناملایمی را ندارم...

 

این تحفه شاید یادگار آن روزها باشد.....

ولی من میدانم که هر شبی را پایانی ست...

یه بار دیگه همه چی..........

بازم همه چی بهم ریخت...همه ی کساییکه به این وب میان فکر میکنن دارم تظاهر میکنم مشکلام حل نشدنیه...ولی این حقیقت داره...زندگی من مثل فیلمای سینماییه که قهرمان قصه اش همیشه بد میاره و شکست میخوره..من این وبو نزدم که دلداریم بدین...بگین نگران نباش همه چی درست میشه...این وب فقط بخاطر اینه که چند روزی دق کردنمو عقب بندازم...

بازم همه چی بهم ریخته...فایل های کامپیوترم که شب و روز از خراب شدنشون میترسیدم حذف شدن...و این برای من یه قیامت کوچیک بود...که تجربش کردم...

همه چی بهم ریخته و من درس نمیخوانم...زمان هم یه جت کرایه کرده و داره می تازه...برعکس روزایی منتظر یه اتفاقم و اونوقت هر ثانیه باندازه ی یک ساعت طول میکشه تا جلو بره...

همه چی بهم ریخته و من از خودم و تواناییام ناامید شدم...از طراحی گرافیک...ازایلاستریتور..از وب نویسی...از درس...از فیزیک...از هومن و میثاق...از لیلا....از نازی...از همه چی ناامید شدم...

خدایا یه چیزی بگو؟؟؟؟؟؟