مثلا شب تولدت این ساعت غرق شی توی اشکات از شدت دلتنگی واسه پدرمادرت...جوریکه حتی دیدنشون هم آرومت نکنه...

خدایا اینهمه دلتنگی و تنهایی یکجا برای من؟؟؟؟

تولد

گفته بودم قبلا که اصلا از تولد خوشم نمیاد...اما به ناچار باید سالی یکروز این مناسبت رو تحمل کنم...امسال هم امشب شب تولدمه...تنها توی خوابگاه...تنها با افکارم که همه جای اتاق نشستن و جشن گرفتن واسم...نه حال من بدنیست اینبار...حالم غریبه...بیقرار نیستم...فقط دلتنگم...تنهام...یکسال دیگه بر تجربیاتم اضافه شد... بر تنهاییام...بر خاطراتم...فارغ از تلخ و شیرینیشون...در حالیکه دارم اشک میریزم مینویسم...همین هفته ی قبل بود که سفر اصفهان بودمو عمه فوت شده بود...عمه ی خوش صحبت من...آخرین عمه...تنها پیری که از صحبتاش خسته نمیشدم...کسیکه ویژه میومد دیدن من...جویای درس و دانشگاهم بود...جویای بازار کار رشتم بود! و این لذتبخش بود واسم...و رفت...دیگه نیست...یکی از کسایی که قربون صدقم میرفت کم شد از زندگیم بدون اینکه کسی اضافه بشه...و این یعنی خسران...و این چه تولدیه که سال به سال جز از دست دادن چیزی توش نباشه...سهم من از عمه تنها 3 دقیقه صداست که اتفاقی ضبط شد و چقدر گرانبها شده واسم...دروغ نیست که گفتن تنها صداست که می ماند...رفت و گذشت از من اون آشنا...بیگانه شدی عمه با سرگذشت کژالت...بیگانه نشو اگر هنوز راهی برای ارتباط هست...اگر دروغ نیست چیزایی که میگن...عمه نگذر از من...نگذر که سخت تنهام

شب تولد واقعا نمیدونم چکار باید بکنم...از تبریک ها استرس میگیرم...واقعا دعا میکردم کسی یادش نباشه تولدمو...حوصله تبریکا و پاسخهای کلیشه ای رو ندارم...نمیخوام تکلیف باشم برای کسی...اونا که بایدتبریک بگن اصلا خبرندارن و نمیگن...اونا که باااید، اگر بودن، دیگه حتی نیازی به تولد نبود...من هرروز صبح متولد میشدم... و الان باید تبریک چیو بشنوم؟تبریک متولد شدن یک نوزاد که 25 ساله تنهایی طی میکنه و جسم ورزیده و بزرگی پیدا کرده...و کوله ای پر از افکار و احساسات و تناقضات و سوالات...کجای این تبریک داره..هان؟...کجای من تبریک داره...من محبت هیچ کس بجز محبت غریزی عزیزان و اقوام رو باور نمیکنم...من در جذب محبت های اکتسابی تا ابد ناتوانم...و بدم نمیاد خداوند این رو نقض کنه...همون که منو اینطوری خلق کرده...اگر که کرده...

 

.....

روئین تنم؟؟؟بمن بگو غم هام هنوز به حدنصاب نرسیده یا من روئین تن شدم؟؟؟ خواهش میکنم به من بگو چیکار کنم...اگر روئین تن شده باشم چه خاکی بر سر بریزم؟؟؟ اگر هرگز نمیرم چکار کنم خدایا؟؟؟ آخرین سنگر من مردنمه...نکند که نیاید...نکند که منو روئین تن کرده باشی...نکند خدایا...نکنه منو با خودخواه های زمینت دمی...لحظه ای...کسری از ثانیه تنها بذاری...نکنه بعد از فرشته هام منو لایق نفس کشیدن بدونی...نکنه منو با دیوانه ی زنجیر از پا باز شده مونس کنی...نکند عزیز من....نکند