بوی عیدی
امسال نمیدونم چی بخوام.واقعا نمیدونم.در دلم هیچ عشقی حس نمیکنم.هیچ انگیزه ای هیچ امیدی...حتی هیچ ناامیدی هم نیست...مترسکی شدم.امسال یه مترسکم با کلی کار نکرده.یه مترسک پرکار. یه مترسک خوشبخت که هنوز پدرمادرش کنارشن و این یعنی همه چیز...امسال برای خیلی از عزیزانم سال خوبی بود. پر از عروسی و شادی و جشن.خوشحالم. سالی بود پر از دلهره و لرزش و کدورت...غمگینم. الان مدتیه میگم به دعا بی اعتقادم.به خدا میگم نیستی!!!!!! و این چه انکاریه!!دلخورم ازش.اونم فکر کنم دلخوره.کسیم واسطه ما نمیشه. اما من ناراحت نیستم از زندگی...بذار هرطور میخواد به سر من بیاد. من الات حس سبکی دارم و از هیچی دلخور نیستم.امسال یکم حالم خوبه.هیچ زمستونی مقابل ایستادن و گرما و زندگی دوام نمیاره. امسال در سال پدر آرزو میکنم همه ی عزیزانم شاد باشن...برای خودم آرزوی آشتی با زندگی میکنم.ارزوی آشتی با خالق.آرزوی یک زندگی حماسی...حتی اگر مثل زندگی هیچکس نشه...خدایا به من جرات بده.به من اعتماد بنفس دوست داشتن خودمو بده...بمن جرات آشتی با خودمو بده...
خالقم....خودم..حالمو خوب کن تا حال خیلیا رو خوب کنم...
سال نو مبارک