درسوگ

بعضیام یه جور عجیبین. بودنشون در زندگی احساس نمیشه.اما وقتی نباشن...وقتی برن جای خالیشون بدجور احساس میشه...آره بعضیا نبودنشون از خودشون پررنگ تره...وقتی میرن تازه میفهمی بودنشون چقدر در متن زندگی بوده.الان که دستمو به قلم بردم هم دیگه نمیتونم چیزی بنویسم...این آدما وقتی قرار باشه ثبت نشن هستن...وقتی بخوای حتی در حد چند خط سطرشون کنی از ذهنت میرن...خستم...چقدرخستم... احساس میکنم آدمیم به اندازه ی چندقرن زندگی کردمو تجربه به دوش کشیدم...انگار نه انگار که فقط 25سالمه...انگار مال این دوران نیستم...از آدما خستم...دلتنگ همونام که نیستن هیچوقت تو زندگیمون اما وقتی میرن تازه حفره ی خالی نبودنشونو میبینیم...دارم خفه میشم از تکرار....تکرار اتفاقات زندگی...شیون ها و شادی های تکراری...همه به یه سبک...بدون توجه به تفاوت آدم ها...کاش مراسم ختم هرکس اونطور یود که خودش میخواست...دلم داره ذره ذره میشه و نمیتونم این تکرار و تحمل کنم...این آدما و رفتارشون دلمو شکستن...دل من چندقرن عمرکرده رو...مثل سایه از کنار همه حرفا و همع آدما رد میشم و ازهرکس یچیز میشنوم...یه قضاوت میشنوم...سفربخیر کمرنگ ترین دلسوز...واقعی ترین دلسوز...دورترین دلسوز پدر...سفرت بخیر باشه...

حسادت

تمرگیده بودم به تنهایی خویش

مرا تو به اغوای بیراهه بردی

تاحالا شده به یه شی حسادت کنین؟؟به یه کتاب.یه خودکار..یه مداد؟؟شده تاحالا؟؟الان توی وضعیتی ام که به یه کتاب حسادت میکنم...به یه کتاب که مال خودم بود...و الان پیش کسیه که تک تک سلولهای روحم اونو میخواد...کاش میشد جای اون کتاب بود...کاش میشد به اون رسید...کاش میشد جسم بود...و من ازین ببعدبه تموم جیزایی که توی دنیاست حسادت میکنم. چون شانس رسیدن تموم اونا بتو بیشتر از منه...وقتی ازم پرسیدی چرا توش چیزی ننوشتم برات پشیمونی زیادی سراغم اومد...چرا واست ننوشتم؟ بهت گفتم شک داشتم دست برسه...شاید...شاید مطمئن نبودم برسه دستت...شاید خجالت میکشیدم کسی دیگه بخونه...شاید فکر میکردم نکنه عوض شه...آره شاید اینا بود...اما مهمترینش اینا نبود...دلیلمو باورنکن خواهش میکنم...من بهت دروغ گفتم واسه اولین بار...دلیلش این یود که تنها جمله ای که توی سرم رژه میرم توی تموم مدتی که تصمیم گزفتم کتابو یرات بفرستم نمیشد نوشت...حالمو هیچوقت نمیفهنی....نمیفهمی هیچوقت که چی کشیدم توی جشنواره ای که نبودی اما در من بودی تموم مدت...نمیشد نوشت...نوشتن از من میگرفتت...گرچه الانشم ندارمت...اما کم بودی اما همین کم مرا بس...همین باعث شد ننویسم برات...که از دستت ندم گرچه نیستی...نمیگم دوره و دیره...دیگه گول نمیزنم خودمو...نه دوره و نه دیر...دنیا نمیخواد...وگرنه همه ی دورها و دیرها شدنی میشن...کاش میشد فدای تو شد...کاش میشد برای تو مرد مرد....قهرمان واقعی...ای کاش های من راجب تو تمومی نداره فعلا...سعی میکنم فکر نکنم بهت اما حسرت کتابی که بتو رسید سرشوقم میاره...کاش بشه روزی صفحه ی اول کتابی رو باز کنی که من توش نوشته باشم: ای کاش منو این کتاب باهم بر دستان تو بوسه میزدیم...افسوس...افسوس...افسوس