اخلاق؟

احساس میکنم بیش از حد علیه السلام شدم. نمیدونم. این هم یه مشکل دیگه. اخه چرا مردم برای من مسئله ایجاد میکنن؟ چیزایی که تا دیروز مسئله نبوده به یکباره از دل روابط تبدیل به دغدغه میشه برام.  اینکه من نمیتونم با کسی حرفهایی بزنم که رنگ و بوی عاشقانه دارن آیا مشکل از منه؟ دارن القا میکنن مشکل از منه. من احساس میکنم چنین حرفهایی رو باید به کسی که عاشقشی بزنی. اون هم در جریان عشق دو طرفه و واقعی. نه صرفا از سر شوخی یا رفاقت یا صمیمیت.نمیدونم اخلاق تا کجا باید رعایت شه؟ آیا در خصوصی ترین حالاتت هم باید اخلاقو رعایت کنی؟ نباید از صحبت و رویا پردازی با فردی واقعی حس خوشی رو تجربه کنی؟این نقض اخلاقه یا نیست؟نمیدونم. واقعا نمیدونم. نمیگم که نمیتونن مخاطب حرفای عاشقانه باشن. اتفاقا میتونن. اما چون عشق دو طرفه ای بین مون نیست من درک نمیکنم گفتن حرفای عاشقانه با هدف سرگرمی رو. اما انقدر بهم میگن که حس میکنم من غیر عادیم و همه جز من اینطورن و آب هم از آب تکون نمیخوره. کسی که روزی بهش حس داشتم میگه اگر دور نبودی مختو میزنمو من هیچ حسی برام ایجاد نمیشه! عجیب شدم. خیلی عجیب. این کارها نشون علیه السلام بودنم نیست. اگر از روز اول بهم میگفتن شاید...نمیدونم...حقیقت تلخی که قدرت بیانشو پیدا کردم اینه که خیلی وقته اعتماد بنفس عاشق شدن و از جنس مخالف لذت بردن رو از من گرفتن. همین مردم...همین جماعت لقلقه باز

حالا من به تموم آدمای شهر بدبینم. و احساس میکنم میخوان با من تفریح کنن.منِ واقعی مخاطب عشق واقعی هیچکس نبودم. حتی برای یکروز. و تا وقتی مشکل رو درست نکنم این سردرگمی با منه. حتی اگر دیر شده باشه برای خیلی چیزها

اما من باید یاد بگیرم که بابت چیزی که هستم به هیچکس هیچ توضیحی بدهکار نیستم

فصل جدید تنهایی

در مورد مشکلم با مادرم صحبت کردم. توی دلم جا نمیشد. ناراحت بودم. جز اونم کسی دوروبرم نیست.طبیعتا نیست. میره به پدرم میگه بلافاصله. میگه این غرهاشو سرمن میزنه. بتو هیچی نمیگه.

میگم چرا گفتی میگه پس به من چرا میگی. چرا اعصاب منو خراب میکنی.

همینقدر منطقی ان. همینقدر تنهام

از امروز با هیچ کس جز دکمه های گوشیم نمیتونم حرف بزنم. مخاطبی جز این وب ندارم. جز بیت ها و پیکسل ها. 

چقدر زندگی داره لحظه لحظه برام تلختر میشه. تقصیر کسی نیست مشکلات من. اما از منم توقع زیادی میره. توقعی که از هیچکس نرفته. از هیچکس توقع تحمل اینهمه تنهایی نرفته. توقع به دوش کشیدن این همه بغض یکجا نرفته. از هیچکس نرفته. با دیگران که مقایسه میکنم...خیلی تفاوت هست. از حد مقایسه به دوره. بهتره مقایسه نکنم. غر رو اگر یادم یمونه برای همیشه میذارم کنار. یادم میره اما اگر یادم بمونه تصمیمم اینه که روی هیچکس حتی پدرمادر حتی برای کم کردن بغضها حساب نکنم. من از تحمل نگاه حمایتگر پدر دیگه خجالت میکشم. نه نمیتونم قبول کنم. باید روی پای خودم بایستم. این مرحله رو تنهایی رد میکنم. بدون اینکه دیده بشم. برای رویاهای خودم یه دورخیز دیگه لازمه. یه دورخیز جدید. اینکارو میکنم. میتونم و میکنم. بدون شک

انبار خیس باروت

چقدر برای خودم عجیب شدم. فرق بین درست و غلط و دیگه سر سوزنی تشخیص نمیدم. من انقدر تنهایی رو برای خودم مقدس کردم که هیچ احساسی به احساسات بقیه ندارم. از وقتی شنیدم رفیق نزدیکم چه روابط عمیقی برای لذت و نه چیز دیگه داشته ضربه خوردم. من نمیتونم. من نمیتونم و دیگه نمیدونم راه درست منم یا اون. من دنبال عشق حقیقی بودم یزمانی. فهمیدم روی زمین لااقل دوروبر من نیست. و این شد که به هر ابتذال دست رد زدم. نمیتونم. نمی تونم نمی تونم لاس بزنم. شاید چیز بدی نباشه. نمیتونم به هیچ رابطه ای اجازه شکل گرفتن بدم. هرگز نمیتونم. شدم مصداق شعری که میگه

خاطرت هست روزگارم را؟ جایگاه مقدسی بودم...

وزن یک عشق روی دوشم بود من برای خودم کسی بودم.

من برای خودم کسی هستم...دور و بر خرده عشق هم کم نیست..............

آره دور و بر خرده عشق هم کم نیست اما من پس میزنم همه رو. زندگیم سرده. راس میگه خودش. میگه واقعا بی احساسی ادا در نمیاری. من سالها ادای بی احساس ها رو درآوردم...اما از الان دیگه همه چیز واقعیه.

دنیا منو این شکلی کرد. من روزهایی رو یادمه که پر از احساس بودم. پر از احساس نسبت به هرکسی. گاهی از خودم بدم میومد. انقد عاشق بودم که میتونستم نثار دنیا کنم. حسم منتظر یک جرقه بود برای شعله ور شدن. حالا؟ یک انبار باروت خیسه. انبار باروت خیس از شعله کبریت هم بی خطرتره.

سرنوشت محتوم من تنهاییه. دنیا این انتخابو برای من کرده. من میددددونم خودم که چیزی ازم عوض نشده. با تمام عیب ها و نقص هام. چرا تاحالا منو ندیدن؟ من چیزی که دنبالشن نیستم. پس چیزی که میخوان هم نمیشم. اره دورو بر من موجی از انجماد میچرخه و با من هرجا میاد.برای دست کشیدن به آتیش من باید از این موج انجماد رد شد...اما کیه که بتونه رد بشه؟ دنیا کارتون های والت دیزنی نیست که اخر هر قصه ی دختری یک عشق خوش فرجام انتظار بکشه. من دختر دنیای دیزنی نیستم پس اگر هیچ کس از موج انجماد من رد نشد نه جای تعجبه نه جای گلایه.