بی گزند

دردسر کشدار دوباره پیام داده. کسی که احساس میکنم نقش مهمی در گند زدن به افکار من داشته و داره.  بعد از گفتن چرندیات همیشگیش قسم میخوره به جون بت همیشگیش که اون کسی نیست که من دنبالش میگشتم و خودشو جای اون نزده...باور نمیکنم. میگه باهاش ارتباط گرفته مجدداً . حتی اینم به من مربوط نیست. واقعا به من مربوط نیست.بدم میاد از حقیقتی که بهم گفته نمیشه. اما دیگه نباید برام مهم باشه. نمیدونم چرا پاهام دوباره لرزید. نه نباید این اتفاق بیفته. من دیگه پیگیری نمیکنم. نوبتی ام که باشه نوبت اونه. اگر بخواد که نمیخواد. اگر میخواست که نخواست. اصل اینه که اهمیتی که اون برای من پیدا کرد در نبودنش من برای اون نداشتم و هرچیزی جز این برای من باید بی معنی باشه. دیگه پیگیری نمیکنم اما ته دلم هنوز کنجکاوم حقیقتو بدونم. هرچند تا ته هر اتفاق ممحتملی رو پیش بینی و تصور کردم و هیچ اتفاق جدیدی دراین باره سوپرایز یا رودست محسوب نمیشه برای من. برای من بت اون آدمی که شاید زنده است و نفس میکشه کافیه

توقع

به یکی احتیاج مبرم دارم که بشینه جلوم و بهم اطمینان قلبی بده که تنها و تنها مشکل من زیاد بودن توقعم از دیگرانه. بهم با صدتا مثال مشابه بگه که اصلا هم عجیب و غیرعادی نیست که تولد تموم رفیق های نزدیکتو با کادو و جشن تبریک گفته باشی و اونوقت حتی یک دونه پیام هم روز تولدت از جانب اونا دریافت نکرده باشی. بهم بگه اصلا بی مهری نیست که بین همه ی دوستها فقط تولد تو یاد هیچکس نباشه اونهم بدون هیچ دلیلی. تولدهای قبل و بعد از تو به شیوه همیشگی مون برگزار بشه! حتی واسه تولدهای بعد از تو خجالت نکشن و ازت کمک هم بخوان! یکی باید بهم بگه اینا معنیش اونقدر بد نیست که من فکر میکنم. یکی باید بگه اینکه دعوتشون میکنی به جشن فارغ التحصیلیت و بدون یک شاخه گل همه میان هم اصلا عجیب نیست. درحالیکه تو جشن همه رو دست خالی نرفتی. باید بفهمم. باید با اطمینان قلبی بفهمم تکلیفم با خیالای تو سرم چیه. چرا حس میکنم اضافیم. وقتی تصمیم میگیرم ازشون ببرم چرا نمیذارن. و وقتی هستم چرا دیده نمیشم. باید بفهمم علت دوست نداشتنی بودنم چیه. درحالیکه جز محبت به هیجکس هیچ کاری نکردم. بخدا من خیلی مقاومم. با اینهمه نادیده گرفته شدن هنوز مثل ادمهای عادی رفتار میکنم و این اگر هنر نیست چیه؟ نه تایید خودم فایده ای نداره. یکی باید جلوم مینشست و میگفت. یکی دیگه باید بمن میگفت...