گریز
ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست
ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو
ای که میسوزم سراپا تاابد در حسرت تو
بتو نامه مینویسم نامه ای نوشته بر باد
که به اسمت چو رسیدم قلمم به گریه افتاد
در گریز ناگزیرم گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیمو شکستیم پشت سر پلهای پیوند
در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود
باید از هم میگذشتیم برتر از ما عشق ما بود
ای تو یارم ...روزگارم...گفتنی ها با تو دارم...
خرابه حالم...بازم ازون وقتاس که به خودم لعنت میفرستم از وقتی که گذاشتم برای راهی که طی کردم تا اینجا...بازم معنای زندگی رو گم کردم...خالی ام..تهی از هر ارزش و معنی و ایدئولوژی فعلا...دلم میخواد فرار کنم...از این تیکه فضازمان که توش افتادم رها بشم...بیفتم یه جای غریب...همه چیز نااشنا باشه..همه قوانین..زبانها...شکلها...بایدها و نبایدها...ارزشها...
بده حالم...و موقع حال بدی مصمم ام بر تصمیمای سخت
کاش بمونم به همین حال گرچه میدونم نمی مونم...
حتی این شعر هم نمیدونم مخاطبش کیه واقعا...به کی نامه مینویسم؟؟؟عزیز رفته از دست من کیه؟؟؟ذهنم همه جا رفت تا مخاطبی پیدا کنه براش نبود...غافل بودم از اینکه مخاطبش شاید نزدیک تر از این بود که دنبالش گشت...شاید مخاطبش وجدانم بود...
و شاید خود خود خودم...