حالم بده...خراااااااااااااااااااااااااااب...بازم دیر بود...دور بود...نشد...خدایا یا قسم به عظمتت دلمو از سنگ کن...میخوای چی یادم بدی؟ایرانی شود.کرد شو ...فارس شو...وطن پرست شو...غرب زده شو...مسلمون شو کافر شو؟؟؟تاکیییییییییییییییییییییی؟؟؟بگو میخوای با زندگیم چیکار کنی دل لعنتی شاید بتونم کمکت کنم....درد واقعی.دوستای الکی.همدردیای مسخره...آدمای وقیح...بی روح...کاش بین یه گله گرگ بودم...لعنت به اون کسی که...........................زندگیم نباتی شده ...بی حس بی روح...با کابوسای وحشتناک..همه چی از اون کابوس لعنتی شروع شد...و بعدش حدسی که از ثانیه ی اول شنیدن خبر غیبتش تو سرم جرقه زد و قوی و قویتر شد...لعنت بمن...و حالا توی دانشکده ی بی سرو ته در به در از تصورایی که دنبالم میدونن فراریم....فراری

تا استخونمو لرزوند هوای این شبای سرد

با هیچ دین و دعاااااااااااااااااایی هم نمیشه دردمو کم کرد...