بعـــد از تـــو،

جای خالی دلــم،

مثل کفش های سیندرلا،

اندازه هیچ یک از مردمان شهر نشد

حتی به زور ...

کابوس

باز هم بعد از مدتها به اینجا اومدم...ایندفعه هم وقتی کسی نبود تا باهاش درددل کنم اومدم درددل هامو با خودم بگم...دو شبه خواب تصادف میبینم...آدمی نیستم که خیلی به متافیزیک و خواب و تحقق حتمیش ایمان داشته باشم...ولی اعصابمو بهم ریخته...اون بمن هیییییییچ ربطی نداره اما من بیشتر از مادرش نگرانشم...خواب دیدم الهه زنگ زد و گفت تصادف کرده و احتمال خیلی قوی میمیره...بگو بیاد بهش سربزنه...شب بود!اما من اومدم! یطوری که انگار همه انتظار داشتن بیام...وارد بیمارستان که شدم دنبال افشین میگشتم...خجالت میکشیدم که الان خانوادش چه فکری راجب بودن من اونجا میکنن...مهم نبود...مهم اون بود که داشت میرفت...تو مسیر راهرو یکروز با صدای بلند اشک میریختم . از اقوامش دختریو دیدم...چون به همه چی راجب اون شک دارم به این دختر هم شک کردم...این همه فکر تو یه ثانیه از ذهنم عبور میکرد...رسیدم پشت اتاقش...دیدمش...بهش دستگاه وصل بود... از حال رفتم و از خواب بیدار شدم...

مرسی که سهم من از تو کابوسه...مرسی که انقد زیاد بفکرمی...مرسی که تموم اعتماد بنفسمو ازم گرفتی تا هربار بخودم بگم چرا همه دوروبریات بامن دوستن الا تو؟بابت همه چی ممنونم...بابت یکسالی که به هوات دارم از همه چی عقب میفتم خیلی بیشتر ممنونم...

تقصیر چشمای تو نیس...همیشه تقصیر منه...