عموی مهربونم...

دلم واسه عموم تنگ شده...جایی نرفته که دلم خوش باشه برمیگرده...عوضش دلم خوشه که من یه روزی میرم پیش اون...دارم از لابلای اشکام دکمه های کیبوردو پیدا میکنم...یه عمو به مهربونی آسمون..به مهربونی بارون...ساده و بی کلک...چقدر دردناک رفت...با پای خودش رفت اتاق عمل و دیگه برنگشت...حتی فرصت خداحافظی هم نداشت...نداشتیم...

بار آخری که خونمون اومد توی اتاق بودم...نرفتم ببینمش...داشت با پدرو مادرم صحبت میکرد میگفت حالم خوب نیست ...انگار مریض شدم...صداش هنوز تو گوشمه...واااااااااااااااااای...چرا آدما قدر فرصت بودن با عزیزاشونو نمیدونن...؟؟؟چرا منتظر میشیم تا اونا بمیرن بعد هر جمعه بریم سر خاکشون و واسشون اشک تمساح بریزیم؟؟؟

اونا یه ذره محبت میخوان...عموی من یه ذره محبت میخواست...مثل تموم عزیزایی که یه زمانی بودن و حالا رفتن...شب از نیمه گذشته و من اصلاً حالم خوب نیست...عکسش توی کامپیوترم هست ولی جرئت نمیکنم بهش نیگا کنم...قلبمو چنگ میندازه و میترسم با دیدنش صدای هق هقم همه رو بیدار کنه...من دلم گریه میخواد...اما نه ...انگار مثل اینهمه سال که وقت گریه کردنم نبوده الانم وقتش نیست...

من یه عمره عادت کردم بغضامو با تموم دردشون قورت بدم...

 

خوابیدی رو بال موجا...                کاش میشد بودم کنارت

تو به دریا دل سپردی                 من تو ساحل چش براهت

دلم من هواتو کرده                    کاش می شد تورو ببینم             

کاش مشد دوباره تو خواب          دست سردتو بگیرم.....

                     

داداشای من...!!!

شاید یه روزی از الان خودم خندم بگیره...از حرفایی که میزنم...از عقایدم...حتی از فکر زدن این وبلاگ...

نمی دونم شاید...

اما به تنها چیزی این روزا فکر میکنم تنهاییمه!...درسته که خدا همیشه با منه اما من تنهاییم بین آدما رو میگم...خدا حرفام گله نیست...همون بهتر که تنهام...فقط تو این وبلاگ به خودم قول دادم که لااقل با خودم روراست باشم...تو که از دلم خبر داری...حرفام فقط دردله...یه وقت نذار پای گله...

چقــــــــــــدر اینروزا دلم میخواد یه برادر داشتم...آخ..............واسم شده عین یه حسرت...یه عقده...یه زخم رو دلم...یه درد بی درمون...دلم بحال خودم میسوزه!!!واسه رفع این نیاز هرکیو میبینم بهش داداش میگم!!!کلی ام داداش واسه خودم پیدا کردم:هومن ..میثاق...عباس...محمد...مهدی...!!!!!اما بیشتر از همه دوست داشتم میثاق واقعاً داداشم بود...یه آدم آرمانی...یه داداش واقعی که حاضر بودم جونمم واسش بدم...آخ.............کاشکی داداشم بودی میثاق...کاش میدونستی اونی که والپیپراتو ساختو ازشون خوشت اومد چقدر دلش میخواست خواهرت بود...اونوقت با جون و دل واست مایه میذاشتم و همه جا ازت حمایت میکردم...اما حیف.........

حیف که چاقوی حقیقت همیشه تو لحظه های حساس و شیرین میاد و نوار رویاهامو قطع میکنه...اونوقت نه من برادری به اسم میثاق دارم و نه تو خواهری به اسم کژال...

نه اینکه فکر کنم از هومن بیشتردوست دارم...چون اگه بگم آره ،تموم عالم بهم لقب دروغگو میدن!هومن تموم عشق من بود...تا حد پرستش دوسش داشتم ...دین و ایمانمو به پاش ریختم...اونو مطلق مال خودم میدونستم...بهش مدیون بودم و هستم...اینکه الان اینقدر ایرانو دوست دارم و حس ناسیونالیستی مو مدیون اونم که با عقایدش منو عوض کرد...اما چشامو که خوب باز کردم  با یه حقیقت تلخ روبرو شدم...حقیقتی که اینهمه سال چشامو روش بسته بودم و انکارش میکردم...اینکه هومن با تموم خوبی هاش ،تموم معصومیتش ،تموم صداقتش و تموم بچگیش غیرت ایرانی شو فراموش کرده...راضیه عشقش مال همه باشه...حتی خواهرش...همش به خودم میگم خدا از همه چی بهتر خبر داره و همین طورم هست اما رفتار هومن این ذهنیتو واسم ایجاد کرده که اون دیگه هومن نیست!.

روح تنهای من تشنه ی رفتارای آرمانیه...شاید واسه همینه که حالا اونا رو توی میثاق پیدا کردم و شیفته ی اخلاقش شدم...

کاش لااقل یه دونه از داداشام زنده می موند  و همین میثاق می بود!...اگرچه به نظر من برادر صرفاً اونی نیست که مادرت بدنیا آورده باشه...من الانشم هومنو میثاقو بقیه رو داداش خودم میدونم...غصه ام فقط از دوریشونه که اونم خدا بهتر میدونه کیو کجا بذاره!!!و گرنه اگه کنارم بودن من الان خوشبخت ترین خواهر دنیا بودم و به دلیل بی جنبگی م ممکن بود از از شادی بودنشون بمیرم... !!!!!

 

 

 

بنام خدا...

سلام هومن...یه سلام مثل سلامی که غریبه ها بهت میگن...امشب بازم تنهام...با خدا تنهام...و مث همیشه با یه کم تفاوت میخوام برات بنویسم...دلم پر از بغضه که البته چیز تازه ای نیست...هومن ازم دوووووور شدی...اونقد بیقرارم که هفت تا آسمون جلو دلتنگیم کم میاره...از همه چی میترسم...تو کجایی؟کجایی منو آرومم کنی...من نگرانم...پر از دلشوره...واسه تو واسه خودم واسه همه واسه ایران...واسه آینده...کوه اگه جای من بود تا حالا ذوب شده بود...اگه تو بودی  سرمو رو شونه هات میذاشتمو تا آخرین قطره ی خونمو تبدیل به اشک میکردمو از این جسم مسخره در میاومدم...یه جایی میرفتم که تابلوی ورود غم و دلشوره ممنوع زده باشن...دیگه هیچی و نمیفهمم...شدم عین یه مترسک...یه روز باهامی یه روز نیستی...من این بی ثباتیو نمیخوام...میخوام عین همون روزا باشی که تو تموم لحظه هام بودی و هرکاری میکردم از ذهنم نمیرفتی...من اون حواس پرتیای سر کلاسو که با تو حرف میزدم میخوام...من اون حسادتمو میخوام...من اون دست و پای همیشه سردمو میخوام...من سراغ چشمای خیسمو از کی باید بگیرم...؟سراغ دلی که واسه تو میتپید و از کی؟؟؟؟؟راستی بگو سراغ خودتو رو از کی بگیرم؟؟؟؟؟

کسی که اینروزا میبینم هومن من نیست...اون فقط یه مرد مهربون و قابل احترامه...هومن من یه بچه بود که صداش دنیای منو بهم میریخت و جاش یه دنیا آرامش میداد...یه بچه ی شوخ که حرف داداش بزرگشو گوش میکرد و هرچی تو دلش بودو میشد از چشاش خوند...کجا دنبالت بگردم هومن؟؟؟من تورو از خودتم بهتر میشناختم اما اینی که الان بهش هومن میگن و نه......حتی یه ذره...دیگه هیچ شوقی واسه دیدن عکسات ندارم...میخوام عکس هومن خودم تا ابد تو ذهنم بمونه...چرا تقدیر من اینه که هرکیو دوست دارم...هرکیو باور میکنم عوض میشه...؟یه آدم دیگه میشه؟بی وفا میشه؟؟؟؟؟اول لیلا بعدم تو........لیلا رو ولش کن...خیلی بی وفا بود...یادته؟؟؟یادته چقدر میگفت دوسم داره؟؟؟یادته چقــــــــــــــدر مهربون بود؟؟؟مهربون ترین موجودی که تاحالا تو عمرم دیدم...اما چی شد؟؟؟حالا حتی منو نمیشناسه...!

درست مثل تو!!!!!

چقدر خوبه که تو این وب میتونم راحت و بدون ترس واست بنویسم...بدون ترس از اینکه کسی بفهمه...کسی سرزنشم کنه...کسی بهم بخنده...نه از هیچکدوم خبری نیست...

هومن...

خیلی دوست داشتم...

می خوام خودم باشم.....

سلام...این وبلاگو زدم فقط واسه اینکه خودم باشم...من کسیم که تو نود درصد زندگیش خودش نبوده...همیشه در حال نقش بازی کردنم...نه اینکه دورو باشم نــــــــــه!!!فقط شرایط اطرافیام طوریه که نباید چیزی از زندگیم بدونن...حتی پدر و مادرم!!!!!!!!

من یه بلند پروازم که پراشو دنیا با بیرحمی تموم شکست...قصدش شکستن نبود...قصدش کشتن بود...اما چرا نمردمو نمیدونم...فقط میدونم نباید بفهمه هنوز زنده ام...پس حق دارم نقش بازی کنم مگه نــــــــــــه؟؟؟