هیجـــــــــــــده ســـــال پیش فـــــــــردا(؟)...

 

هیجده سال پیش ،فردا، بدنیا می آم...!!!

تنهاترین موجود زمین چشاشو روی دنیا وا میکنه که تا دلش میخواد بی وفایی ببینه...

هیجده سال پیش فــــــردا ، میمیرم...!!!

از دنیایی که قبل از این دنیا وجود داره میمیرم و منو خاک میکنن...و من از خاک پام به این دنیا وا میشه...

هیجده سال پیش فردا، درست وقتی که چشمام واسه مرگم گریونه !!، همه به هم تبریک میگن و به اشکام میخندن...

هیجده سال پیش فردا، واسه اولین بار از دیدن این دنیا و آدماش وحشت میکنم...

هیجده سال پیش فردا، ناخواسته پا تو راهی میذارم که تهش دور شدن از خــــــــداس...

هیجده سال پیش فردا، روز استارت انجام کاراییه که باهاشوت خدا رو _عشقو_ ناراحت و گاهی حتی عصبانی میکنم...

هیجده سال پیش فردا، اینهـــــــــمه اتفاق بد افتاد و من مجبورم هرسال این روزو جشن بگیرم و وانمود کنم خوشحالم و از همه بخاطر این اتفاقای تلخ و وحشتناک کادو بگیرم و تبریک بشنوم...

هیجـــــــــــــده ســـــال پیش فـــــــــردا(؟)...

 

قـــرار تنهایی مـــا، روز جــــدایی فـــردا بود

خلاصه فـــردا واسه مــــا شروع کل دردا بود

فردا قــــرار بود من و تو از همدیگه جدا بشیم

فــــردا قـــرار بود همدم گریه ی بی صدا بشیم

ازتو چه پنهون خداجون من خیلی وقته بی توام

دیروز و فردا نداره...برام چه سختـــــــه بی توام...

خاطره ای  که گم کرده بودم...

 

داشتم مثل همیشه نوشته های کامپیوترمو بایگانی میکردم که به یه شعر برخوردم...

وقتی دیدمش انگاری یه پارچ آب یخ رو سرم ریختن!!!

یه چیزی ته ذهنم جرقه زدو بعد خاطرات یکی از زیباترین شبهای عمرم که حتی از ناخودآگاه ذهنمم پاک شده بود یادم اومد...شب تولد هامی...آخ قلبم آتیش میگیره وقتی یادش میافتم...چطوری تونسته بودم اون شبو فراموش کنم...؟؟؟ بهرحال هرچی که یادم رفته بود و به یاد آوردم...

...تو وبلاگم بزن و بکوبی بود...آمارش اون شب به سقف میزد...شلوغ و پر ترافیک...شب تولد هومن بود و خودش بی خبر..بی خبراز جشن تولدی واسش به پا شده بود...بی خبر از اونهمه تبریک که بخاطر تولدش به "من" میگفتن...و بی تقصیر از این بی خبری...

امشب اون شعری که واسه تولدش گفتمو پیدا کردم...یه شعر خیلی بلند که تو اتاق ذهنم کلی خاک خورده بود و زیر غبارا حتی یه بیتشم پیدا نبود...اما امشب پیداش کردم...پیداش کردمو ازسر  تموم غبارا خلاصش کردم...و اونو یه جای امن گذاشتم...یه جا که همیشه جلو چشمم باشه...کلی ام باهاش گریه کردم...این یه تیکه کوچیک از همون شعره:

...امشب شب تولد بهونه ی قلب منه

اونی که با هر نفسش آتیش به جونم میزنه

امشب شب عزیزیه هم واسه من هم واسه اون

خدا اونو به هرکی که واسش عزیزه برسون...

چه شبایی که با تو ماه از اون میگفتم ،یادته؟

به دریا گفتم آرومه....انگار دلش همزادته

کهکشونا شماها خوب شاهد رویاهام بودین

هرگاه روحم پیشش میرفت شماها هم باهام بودین

بهونه ی جمع شدن شماها دور هم اونه

اون شبیه آدما نیست ،مثل یه رویا می مونه

وقتی که فهمیدن اینه خیلیا دشمنش شدن

"دشمـنن اما با نقاب عاشقتر از من ِش شدن"

دلم میخواد حالا که اون شاده و توی جمع ماس

شاهد لحظه هامونم ، عزیز تر از همه ، خداس

بیایم واسش دعا کنیم:خدا تو این شب عزیز

شادی و ارزونی کن تو همه لحظه هاش بریز...

آره هومن...خودت خوب میدونی چی دارم میگم...خودت خوب میدونی منظورم کیاس که میگم عاشقتر از من ِش شدن...آره...عاشقتر از من ِ ت شدن...اما تو باور کردی...تو نشنیدی اول  این بیت "دشمنن" بود...تو هیچوقت این کلمه رو نشنیدی...نخواستی که بشنوی...برو با عشقت خوش باشه...برو با همونایی عاشقتر از منن...برو و بروت نیار که "هیچی" نشنیدی...عوضش داداش میثاق تا گفت من شنیدم...

هومن................کی میشه ببینمت...؟؟؟؟؟

 

 

خیلی خستم...

بســـــه دیگه ؛ ...سر گیجه گرفتم...!

سر گیجه گرفتم از بس دنیا منو چرخوند...از بس ماه دور زمین چرخید...از بس دوتاشون دور خورشید چرخیدن...

اینا به کنار...، هزار تا فکر و خیال  داره دور سرخودم میچرخه...دارم بالا میارم...

من خسته شدم...بریدم...دیگه نمیتونم ،نمی خـــــــــوام ادامه بدم...کاش کنار داداشم بودم...کاش تو این شرایط که نمیدونم تو چه حالیه کنارش بودمو با این روحیه ی خرابم بهش روحیه میدادم...داداشی که هیچ وقت نداشتم...

اما دنیا اینو نمیفهمه...اینهمه آدم که آرزوی زنده بودنو دارن...خدایا چرا عمر منو بین اونا تقسیم نمیکنی؟؟؟

چرا نمیخوای هم اونا هم من به آرامش برسیم...اونا با زندگی و من با مرگ...

آخه بود و نبود من رو زمین چه فرقی به حال کسی میکنه؟؟؟ به کجای دنیا برمیخوره اگه من نباشم؟؟؟

روزی هزار بار نبودنمو تصور میکنم و هیچ کمبودی نمیبینم...هیــــــــچ کجا...جز تو اتاقم...

اگه برم شاید کتابا و دفترام واسم اشک بریزن...شاید مانیتوری که بیشتر از هرکسی تو چشام زل زده دلش واسم تنگ بشه...

شاید موس و کیبوردی که بیشتر از هرکسی گرمی و سردی دستامو لمس کردن سراغمو بگیرن...

و شاید "غم" که بعد از خدا صمیمیترین دوستم بود از غصه نبودنم دق کنه...!

وجز این هیچــــــــــــی ...

چرا! البته یه عده هستن که بعد از نبودنم کلی اشک بریزن و سر اینکه کدومشون با من بیشتر دوست بوده با هم جر و بحث کنن...!!!اونم بعد از مرگم!!!

اون روز بهترین دوستام که همون کتا ب دفترا باشن! با سکوت همیشگیشون فقط به اون آدما زل میزنن و تعجب میکنن که چرا هیچ کدومو نمیشناسن...

به روشنی روز میبینم که چه حرفایی راجب دوستیشون با من میزنن...

اما حیف...

حیف که تا حالا سابقه نداشته کسی بتونه خودشو گول بزنه...!!!