خیلی خستم...
بســـــه دیگه ؛ ...سر گیجه گرفتم...!
سر گیجه گرفتم از بس دنیا منو چرخوند...از بس ماه دور زمین چرخید...از بس دوتاشون دور خورشید چرخیدن...
اینا به کنار...، هزار تا فکر و خیال داره دور سرخودم میچرخه...دارم بالا میارم...
من خسته شدم...بریدم...دیگه نمیتونم ،نمی خـــــــــوام ادامه بدم...کاش کنار داداشم بودم...کاش تو این شرایط که نمیدونم تو چه حالیه کنارش بودمو با این روحیه ی خرابم بهش روحیه میدادم...داداشی که هیچ وقت نداشتم...
اما دنیا اینو نمیفهمه...اینهمه آدم که آرزوی زنده بودنو دارن...خدایا چرا عمر منو بین اونا تقسیم نمیکنی؟؟؟
چرا نمیخوای هم اونا هم من به آرامش برسیم...اونا با زندگی و من با مرگ...
آخه بود و نبود من رو زمین چه فرقی به حال کسی میکنه؟؟؟ به کجای دنیا برمیخوره اگه من نباشم؟؟؟
روزی هزار بار نبودنمو تصور میکنم و هیچ کمبودی نمیبینم...هیــــــــچ کجا...جز تو اتاقم...
اگه برم شاید کتابا و دفترام واسم اشک بریزن...شاید مانیتوری که بیشتر از هرکسی تو چشام زل زده دلش واسم تنگ بشه...
شاید موس و کیبوردی که بیشتر از هرکسی گرمی و سردی دستامو لمس کردن سراغمو بگیرن...
و شاید "غم" که بعد از خدا صمیمیترین دوستم بود از غصه نبودنم دق کنه...!
وجز این هیچــــــــــــی ...
چرا! البته یه عده هستن که بعد از نبودنم کلی اشک بریزن و سر اینکه کدومشون با من بیشتر دوست بوده با هم جر و بحث کنن...!!!اونم بعد از مرگم!!!
اون روز بهترین دوستام که همون کتا ب دفترا باشن! با سکوت همیشگیشون فقط به اون آدما زل میزنن و تعجب میکنن که چرا هیچ کدومو نمیشناسن...
به روشنی روز میبینم که چه حرفایی راجب دوستیشون با من میزنن...
اما حیف...
حیف که تا حالا سابقه نداشته کسی بتونه خودشو گول بزنه...!!!