خراب کردم...چرا بلد نیستی باهاش مثل آدم حرف بزنی...چرا بلد نیستی نرنجونیش...تو بهرحال شرایطت از اون بهتره...چرا بلد نیستی دلشو نشکنی...چرا بلد نیستی ده دقیقه  بدون ناراحت کردنش رفتار کنی...محض رضای خدا یکبار فقط یکبار هم که شده سعی نکن بگی از اون بیشتر بلدی...

کژال چرا...؟؟؟

چرا باید حتی خودم لعنتت کنم و از دست کارات به خدا شکایت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز خوبم...

میخوام یه کم بنویسم ...چیزی نشده...امروز حالم خوبه...برعکس همیشه که مینویسم این بار شب نیست...یه عصر زمستونی و سرد و ابریه...(صد رحمت به همون شب)!...

پرده ی  اتاقمو کنار میزنم و اولین چیزی که میبینم  خونه ی دوستمه که اتاقش درست روبروی اتاق منه...دوست بچگیام...مامانم میگه اولین بار دوستیتون ازدو سالگی شروع شده...یه بار توی کوچه باهم دعوا کردین و اون  رو شونه ی تورو محکم گاز گرفته!!!!! و اون اتفاق شده دوستی منو اون...اما خیلی وقته از اونی که سر شونم و گاز گرفته (!) و16 ساله باهم دوستیم هم هیچ خبری ندارم...راهمون بعد از انتخاب رشته از هم جدا شد و دیگه ام وصل نمیشه...چی دارم میگم...؟؟؟

باورم نمیشه تو سن 18 سالگی از چشم یه آدم 70 ساله به زندگی نگاه کنم...از چشم کسی که انگار زندگیشو کرده و دیگه هیچ آرزویی نداره و روزا رو به امید دیدن ملک الموت شب میکنه...آروم و بی دغدغه و حرص...نه حرص موفقیت نه حرص مال دنیا ...نه حرص شهرت...

آخ گفتم...! واقعاً منم اینطوریم...فقط حسرت یه چیز رو دلم مونده و اون کمک کردن به مردمه...تا حالا هم نشده...یا نتونستم یا میتونستم و اجازه شو نداشتم...باورم شده ،اصلاً ایمان آوردم که یه موجود شدیداً ضعیفم...بزرگترین ضعفمم دردیه که دکترا بهش میگن «بیماری حرکت»!!! اگه به جاهایی که همه ازم انتظار دارن نرسم یکی از مقصرای اصلیش همینه...!

ولی خنده داره...جز توی این وبلاگ همه جا همه به من غبطه میخورن...یکی امروز میگفت از حسودی بهت گریم گرفته!!!!!!!!!!!!!(منم از شنیدن این حرف کلی خندم گرفت!!!)عمراً...عمراً بتونم درکش کنم(!) عمراً بدونه من کیم(!)...وگرنه اینطوری که خودش میگفت گریش نمی گرفت...آخه من چی دارم که کسی بخواد بهش حسودی کنه؟؟؟

من فقط یه معجون افسرده ام توی جلد یه آدم که گذشته ی موفقی داشته...اما حالا فقط تو سراشیبی سقوطم...نمیتونم..نمیتونم آدم گذشته بشم...حتی حرمت گذشته رو هم نگه نمیدارم...حرمت کژالی که آرزوی خیلی مادرای فامیل بود که دختری مثل من داشته باشن...اگه یادم بمونه از این به بعد جمعه ها واسه خودمم فاتحه میخونم....

من و دوستام...

یادش بخیرخاطره ها اون بازیای بچگی...

دوباره باز تنگه دلم... کاشکی از اون روزا بگی!

شاپرک دلم منو به شهر قصه می بره...

بازم به یاد اون روزام که یادشون قشنگتره...

امشب با گوش دادن این آهنگ رفتم به چند سال پیش....................

چند سال پیش درست وقتی سوم راهنمایی رو تموم کرده بودم و تعطیلات تابستونو کلاس کامپیوتر ثبت نام کردم...جالبه که تا حالا هربار کلاس کامپیوتر رفتم خودم کوچیکترین عضو کلاس بودم..اون سال هم من کوچیکترین بودم...بقیه یا فارغ التحصیل بودن یا دانشجو..با این حال خیلی زود باهاشون صمیمی شدم و شدیم یه گروه پر شورو باحال...!!!

اونا نود درصد شون دوست پسر داشتن (!)و همیشه از ماجرای عشقشون میگفتن...منم مثل بچه ها مدام ازشون سوال میکردم!!!چطوری بهش میگین دوست دارم!!!چطوری باهاش آشنا شدین!!!وقتی میبینینش چه حالی میشین؟؟!!!تا حالا دستتونو گرفته!!!؟؟؟

خنده دار بود!!! اونا هم جواب همه ی سوالای منو میدادن!!! بچه بودم اما میدونستم کارایی که میکنن درست نیست...هیچوقتم سعی نکردم ازشون تاثیر بگیرم...ما «فـــقط» دوست بودیم...دوستای خیلی صمیمی...تو اون تابستون داغ هر روز عصر که کلاس داشتیم من اغلب آخر همه به کلاس میرسیدم وتو در کلاس وامیسادم و با لحن خاصی میگفتم:"عزیـــــــزم ســــــــلام" و بعد همه انگار چند ساله که همدیگه رو ندیدیم با هم حال و احوال میکردیم... من کاری به زندگی شخصیشون نداشتم ...وقتی باهم بودیم فقط میگفتیم و میخندیدیم!!! واااااای مربی کامپیوتر چی میکشید از دست کارامون!!!

باورم نمیشه فقط یه حرف یا یه خیال تونست اونطوری مارو از هم جدا کنه...چقـــــــــــــــدر بد بود آخر این تابستون داغ و باحال...اونوقت که هرعضوی از فامیل میخواست واسه من منجی بشه و منو از منجلاب نجات بده...بابا اونا فقط دوست پسر داشتن...اینو هم خودم بهشون گفته بودم...باورم نمیشه ...تو این دنیا شاید نود درصد دختراو پسرا باهم دوست باشن...اما انگار فقط دوستای من بودن که گناه کبیره کرده بودن...خلاصه افسردگی الانم شاید نود درصدش بخاطر اتفاقای بعد از اون بود...چون قبل از اون تابستون من هم نمره 20 بودم...هم بی درد بی درد...

و یک هفته ای تموم شد اون دوستی ابدی...دوستی که به قول ترلان(یکی از دوستام):«حتی یکروز هم نمیتونم فکر ندیدنتون رو بکنم»........

چند ماه پیش یکی از همون دوستامو توی خیابون دیدم...........خودمو واسه حال و احوال آماده کرده بودم که خیلی عادی از کنارم رد شد......

منو نشناخت............

 

..............من می ترسم...................

شبه...ساعت 5 دقیقه مونده به دوازده...تنهام...توی اتاقم...با کامپیوترم..بازم مثل هرشب نور مانیتور تنها نوریه که تو اتاقم هست...همین الان مامانم اومد و گیر داد که چرا نمیخوابم...چرا تا این وقت شب پای کامپیوترم و صبح مجبورم دیر پاشم و از درس عقب می مونم...وقتی از فکر کردن دیوونه میشم..وقتی از شدت تنهایی و اینکه بعد از خدا هیچی جز 4 تا دیوار اتاقم دوروبرم احساس نمیکنم به وحشت میافتم کامپیوتر مسکن خوبی واسه دردامه...ترس ترس ترس...

مشق این روزهای زندگیم...ترس....و بازم ترس...ترس از همه چی...خدایا من میترسم...دنیای اطرافم خیلی تاریک شده...من هیچیو نمیبینم...نه پشت سرم نه روبروم و نه حتی جلوی پامو..................اینایی که میگم توصیف نیست...نمینویسم که یه عده بگن (وبلاگ خوبی داری...قشنگ مینویسی به منم سر بزن!!!!!!!)...من این وبو نزدم که وبلاگنویسی کنم...بیشتر ازتعداد انگشتای دست و پام وبلاگ دارم...وبلاگهای پربازدید...وبلاگهای دارای مقام و لوح تقدیر...اما اینجا تنها جاییه که میتونم بگم یا نه (اعتراف کنم) میترسم...اعتراف کنم تنهام...تنها جاییکه میتونم خودم باشم...تنها جاییکه به عزیزام بگم دوسشون دارم...بابا دوست دارم...هیچوقت بهت نگفتم اما عاشقتم...مامان توروهم دوست دارم...ببخش اگه خیلی بهت غر میزنم اما نبودنت منو میکشه حتی اگه تا خیابون بری...من داداش میثاقمو هم دوست دارم...کار بدی در حقش کردم...داداش میثاق ببخش...من هومنو هم اعتراف میکنم دوست دارم...هومنی که نه میشناسمش نه میشناستم...من از خیلیا خوشم نمیاد..زور میزنم اما دست خودم نیست...به خودم حق میدم از کارای خواهرم کفری بشم...از بچه بازیاش..من اونو درک نمیکنم امـــــــــــــا" حداقل میفهمم وقبول دارم که درکش نمیکنم" و این خیلی مهمه...اونم از من خوشش نمیاد...فقط چون خواهرشم غریزی دوسم داره...شرط میبندم اگه از ازل میگفتن خودت خواهرتو انتخاب کن هرگز منو انتخاب نمیکرد!!!!!!!!!!!!!!!

چی دارم میگم...هذیون...اونقدر ترس تو وجودمه که دلم میخواد کسی خونه نبود و یک ساعت میزدم تو سر خودم و گریه میکردم...خوابم هم پریده...همه انتظار دارن من درس بخونم...آخه چطوری میشه با این شرایط درس خوند...چرا آدما انقدر نفهمن...من باید تمرکز داشته باشم تا بتونم درس بخونم...تمــــــــــــــــرکز؟؟؟!!!!!

نه...از من هرچی بخواه...تو من دنبال هرچی بگرد جز تمرکز...جز آرامش..کاش یکی بود که میتونستم سرمو بذارم رو شونه هاش و ساعتها از ترس زااااااااااااااااااااااااااار بزنم...به قول یکی از دوستام:«آسمان صاف و شب آروم و من داغون»...

خدایا...یه کاری کن...ترسمو از بین ببر...مثل همیشه کاری کن آرامشم برگرده...خدایا درستش کن...خواهش میکنم...التماس میکنم...

رویاییه حـــــالم...

 

بی عارم...خیلی بی عارم...عزیزی که خیلی دوسش دارم حالش اصلاً خوب نیست...اونقدر که از غصش انگار ستون فقراتمو از بدنم بیرون کشیدن...شدم یه تیکه گوشن...فقط یه تیکه گوشت بی تحرک...بابامه....همین عزیزی که مریض شده...و منم که از ازل بابایی.............

تمرکزمو از دست دادم...صبحا که خیلی سر حالم فیزیک بخونم بیشتر از 30 تا تست نمیتونم حل کنم...همش میرم تو فکرای عجیب غریب...فکر پنجاه سالگیم!!!فکر آرسام...همون بچه ی پرورشگاهی که فقط من میشناسم...فکر هومن...فکرلیلا...مغزم بشدت پرترافیکه ...دلم میخواد جیغ بکشم اما جیغ کشیدن یکی از آرزوهای محالمه...فقط روحمه که داره تو برزخ از دست کارام شب و روز جیغ میکشه...با این وضع افسردگیم تشدید شده...پدیده ی تشدید!!! همونی که اینروزا دارم تو کتاب فیزیک میخونم...

بی عارم....بی عارم چون با همه ی اینها دارم آهنگی گوش میدم که اصلاً مناسب حالم نیست...فقط درصورتی توصیف حالمه که تک تک بیتاشو به خودم طعنه بزنم و بقولی افعال معکوس استفاده کنم!!!یه بیتش اینه:

فقط تو میدونی امشب چه خوشحالم...

از این خوشی لبریز ...رویــاییه حالم...

 

آره...واقعاً اینروزا رویـــــــــــاییه حــــــــالم...!!!