امروز خوبم...
میخوام یه کم بنویسم ...چیزی نشده...امروز حالم خوبه...برعکس همیشه که مینویسم این بار شب نیست...یه عصر زمستونی و سرد و ابریه...(صد رحمت به همون شب)!...
پرده ی اتاقمو کنار میزنم و اولین چیزی که میبینم خونه ی دوستمه که اتاقش درست روبروی اتاق منه...دوست بچگیام...مامانم میگه اولین بار دوستیتون ازدو سالگی شروع شده...یه بار توی کوچه باهم دعوا کردین و اون رو شونه ی تورو محکم گاز گرفته!!!!! و اون اتفاق شده دوستی منو اون...اما خیلی وقته از اونی که سر شونم و گاز گرفته (!) و16 ساله باهم دوستیم هم هیچ خبری ندارم...راهمون بعد از انتخاب رشته از هم جدا شد و دیگه ام وصل نمیشه...چی دارم میگم...؟؟؟
باورم نمیشه تو سن 18 سالگی از چشم یه آدم 70 ساله به زندگی نگاه کنم...از چشم کسی که انگار زندگیشو کرده و دیگه هیچ آرزویی نداره و روزا رو به امید دیدن ملک الموت شب میکنه...آروم و بی دغدغه و حرص...نه حرص موفقیت نه حرص مال دنیا ...نه حرص شهرت...
آخ گفتم...! واقعاً منم اینطوریم...فقط حسرت یه چیز رو دلم مونده و اون کمک کردن به مردمه...تا حالا هم نشده...یا نتونستم یا میتونستم و اجازه شو نداشتم...باورم شده ،اصلاً ایمان آوردم که یه موجود شدیداً ضعیفم...بزرگترین ضعفمم دردیه که دکترا بهش میگن «بیماری حرکت»!!! اگه به جاهایی که همه ازم انتظار دارن نرسم یکی از مقصرای اصلیش همینه...!
ولی خنده داره...جز توی این وبلاگ همه جا همه به من غبطه میخورن...یکی امروز میگفت از حسودی بهت گریم گرفته!!!!!!!!!!!!!(منم از شنیدن این حرف کلی خندم گرفت!!!)عمراً...عمراً بتونم درکش کنم(!) عمراً بدونه من کیم(!)...وگرنه اینطوری که خودش میگفت گریش نمی گرفت...آخه من چی دارم که کسی بخواد بهش حسودی کنه؟؟؟
من فقط یه معجون افسرده ام توی جلد یه آدم که گذشته ی موفقی داشته...اما حالا فقط تو سراشیبی سقوطم...نمیتونم..نمیتونم آدم گذشته بشم...حتی حرمت گذشته رو هم نگه نمیدارم...حرمت کژالی که آرزوی خیلی مادرای فامیل بود که دختری مثل من داشته باشن...اگه یادم بمونه از این به بعد جمعه ها واسه خودمم فاتحه میخونم....