تقریباً به همه اعتقادات رایج در دنیا بی اعتقاد شدم. به تموم ادیان. به تموم مذاهب. به تموم چیزایی که باید بهشون ارادت داشت...بهشون احترام گذاشت...بهشون متوسل شد. ازشون  حاجت خواست. ازشون آرامش گرفت... از تموم اینها کنده شدم. بی احترامی نمی کنم اما این واقعیت رو که وقتی صحبتی در مورد تقدس یا توان کمک رسانی شون میشه قلبم پوزخند میزنه منکر نمی شم. تنها چیزی که هنوز بهش اعتقاد دارم (درست یا غلط) نمیدونم، احترام به پدرومادره. تنها چیزی که احساس می کنم اگر علت ماورایی برای بدبختی باشه همینه و اگر علت خوشبختی هم فراتر از تلاش خود وجود داشته باشه همین. درست یا غلطشو نمی دونم چون واقعا دقیق نمیشه قضاوت کرد رفتار اطرافیان با والدینشون چطور بوده. پس تنها نمونه ی آزمایش خودمم. امیدوارم بتونم طوری رفتار کنم که پشیمون نشم. که بدبخت نشم...

*****

امشب طوفانی که فکر می کردیم به پایان رسیده مجدداً برگشت. نمی دونم کی تموم میشه واقعا چون تا هست آرامشی توی خونه نیست و همه جا صدای رعده و من عین فاطی شعر احسان گرچه کرم و لال اما از صدای بلند می ترسم...

مرا دوباره شکستید یادتان باشد...

که انتقام بگیرم اگر زمان باشد...!