فردا همزمان دو مراسم عروسی برگزار میشه. دو دختر به خونه ی آرزوهاشون میرن.حال غریبی دارم از مقایسه ی اینها...یکی تک دختر پدر و عزیزدردانه ی فامیل.مراسم پرخرج. بهترین آتلیه.بهترین مزون.بهترین ارایشگاه.بهترین مراسم. و دیگری رفتن براش لباس انتخاب کردن.رفتن براش ارایشگاه انتخاب کردن. و درجریان مراسم نبوده نه خودش و نه خانوادش...خیلی حال غریبیه این فکرها. این فکرا که مثل خوره منو میخورن. یه جای این دنیا درست نیس.این دنیا با همه ی نظمش بی نظمه. برای من و ذهن من بی نظمه. فرق اون دو دختر چیه جز جبر؟؟؟جز جبر بدنیا اومدن در مکان و زمانی که خودشون در تعیینش بدون نقش بودن....و خدای من؟ تو بازهم از اختیار حرف میزنی؟ خشت اول رو کی میگذاره؟ کی میذاره که تموم خشت های بعدی رو تحت تاثیرش خودش قرار میده...خدای بزرگ چی میگی؟دیگه نمیفهممت...با زبون جدیدی با من سخن بگو...من تو و این دنیاتو عدالتتو حکمتتو نمیفهمم و درک نمیکنم...فقط دلشکستگی رو درک میکنم. من حتی از ناعدالتی هایی که در حق من رخ نداده هم دلشکسته میشم...من برای همه ی دخترها ارزوی خوشبختی میکنم. اما تو اگر ازت کارهای بزرگتری بر میاد، بیشتر از آرزوکردن توانا باش...