یکی از اشتباهات زندگیم که بی بازگشت هست دور گرفتن از جمع آدما و نداشتن دوسته. نتیجه ی تلخ سالها در لاک و پیله زندگی کردن این شد که تقریبا تا سن 24 سالگی هیچ دوستی نداشتم که مال خودم باشه و همه چیزو از من بدونه. وقتی مرور میکنم دوستی هامو اعتراف می کنم که در دوستی کم می ذاشتم همیشه.من عشقمو به کسایی که دوسشون داشتم در قلبم ابراز می کردم.در نهان! من یک هیولای درونگرای غمگین و تنها بودم.

25 سالگی در جدیدی به روم باز کرد. از فاز درونگرایی پرتاب شدم به دنیای شلوغ جمع ها و تشکیلات مختلف. و کرور کرور آشنایی که می ریخت روی سرم و می تونستم با هر کدومشون تا ته رفاقت برم...اما یک چیز مشترک بود در دنیای جدید و گذشته ی متروکم. اینکه من اینبارم در دوستی ها کم می ذاشتم و انگار پایه نبودم تا هیچ دوستی ای رو استحکام ببخشم. من حالا یک هیولای شلوغ و تنهام! هنوزم کسی نیست که همه چیزو از من بدونه. با اینکه از این همه شلوغی احوالپرسی های طولانی نصیبم شده. دوستایی که جویای حالمن به کررات دارم اما دوستی که بهش از دردام بگم و از درداش بشنوم نه...هنوزم نه! هنوزم در آستانه ی 27 سالگی نه!

من کسی رو دارم که از دو سالگی داشتمش...گرچه رابطه ی الانمون دیگه دوستی نیست...چیزی که هست عشق و تعهدی فراتر از دوستیه که با وجود قطع رابطه ی مطلق هربار ما به هم می رسیم همه ی شکافها پیوند می خوره و زخم ها التیام پیدا می کنه...

من کسی رو دارم که سالهاست با اینکه منو ندیده باهام در ارتباطه و همه چیزو ازش می دونم اما هرگز نخواسته و نمیخوام دیگه چیزی از خود واقعیم بهش بگم...من برای اون دوست خوبی هستم و این اغراق نیست.

من کسی رو داشتم که عاشقش بودم.مجنونش شدم و لیلا وار منو ترک کرد...برای همیشه.

من یک ناجی داشتم که شبیه ترین در احساس به من بود.همدل و نگران من بود.همدل و نگرانش بودم. تضاد زندگی هامون شاید جدا کرد مارو از هم...حتی یادم نیست چی شد که دیگه با هم نیستیم جز به اسم یک شماره همراه در تلفن های همدیگه

من صحرایی داشتم به وسعت مهربانی کویر لوت...من گمش کردم.من گشتم دنبالش و پیداش کردم.اما دیگه صحرای من نبود.کسی که باهاش صحبت می کردم رو نمی شناختم.جز یک غریبه با صدایی غریبتر نبود...ترسیدم و تمام شد گشتن هام.

من همرازی رو داشتم که هرچی دلم میخواست صداش می کردم جز اسم اصلیش...شبیه ترین در زندگی و وضعیت به من بود...باهاش آسمان رو سیر میکردم...مخاطب احساسم بود...مخاطب دانسته هام...تنها یار سر به هوای من در شب های صاف و پرستاره بود... و امان از اتفاقاتی که من مقصرش نبودم و بر زندگی من تاثیر گذاشتن....امان از انسانهایی که تصمیمات غلطشون زندگی منو خراب کرده...من بخاطر اتفاقاتی که نه من و نه اون کوچکترین تاثیری درش نداشتیم از هم جدا شدیم...

من زهرایی رو داشتم که هنوز قلبم با یاداوریش به شماره میفته...با اینکه شباهتی به هم نداشتیم در زندگی و احساس اما درکی که از هم داشتیم عالی بود و تکیه گاهم بود...مخاطب گریه هام...گریه هایی که انقدر مغرورن که پیش هیچکس نمیریختن...و تقدیر تلخش اونو برد به زندگی جدیدی که نمیخواست اما امیدوارم براش شیرین تر از عسل باشه.

من امشب دلتنگ دوستی ای هستم که هرگز شروع نشد و پا نگرفت...من زهرای دیگری رو جستجو میکنم که سالها از من بزرگتر بود...یار در خانه بود و من گرد جهان می گشتم...با چند بار برخورد چقدر به دل هم نشستیم.چقدر هم احساس شدیم.چقدر مثل هم به قضایا نگاه می کردیم....چقدر خوب بود اگر دوستی ما پا می گرفت...چقدر راحت بمن گفت که تازه پیدام کرده و چقدر حرف دل من بود این جمله اش...چرا چرا چرا ادامه ندادیم دوستیو؟ چی شد که حتی به یاد ندارم...داره چیزهایی یادم میاد از تماسی که قرار بود بگیرم باهاش و هرگز نگرفتم.بعد از 8 سال تازه یادم داره میاد...لعنت به من که هیچ دوستی ای رو تا اخر ادامه ندادم...یا نشد که ادامه بدم...زهرای من تنها تر از همیشه شده.مادر عزیزش به رحمت خدا رفت دیشب و من به اون حتی دسترسی ندارم که بهش تسلیت بگم.زهرا دلم میخوادت. بیشتر از همیشه...بیشتر از هر لحظه ای دلم دوستی با تورو میخواد.حتی اگر دیگه اونی نباشی که بود...

خدایا ...دومین باره که اسمتو می نویسمو پاک میکنمو بی اختیار دوباره می نویسم...نمیدونم چی میخوام بگم...اما دلتنگم و پریشون و ...تنها