رویای عشق اول
امروز کلا تو توهم و رویا سیر کردم...جسمم تو واقعیت بود اما چشام کل مدت بین رویا و واقعیت فلاش بک میزدن مدام! دلیلشم رویای شیرین دیشب بود. دوباره رویای هامی رو دیدم...من. اون دوتا.پشت صحنه ی اجرا...کنار هم تموم مدت...چی واقعا بهتر از این...خلوت بدور از مزاحما. در اجرایی دوازده هزار نفری...داشتم آماده میشدم. پیراهن قرمزمو میخواستم بپوشم که سخته تنهایی پوشیدنش...اومد کمکم.تو بغلش افتادم که بتونه زیپ لباسمو ببنده همونجا یقه لباسشو بوسیدم...تا قبامت شیرین ترین بوسه ی دنیا برای من...چرا انقدر بهشون احساس نزدیکی دارم حتی بعد از گذشت ده پونزده سال.چرا حس میکنم میشناسمشون با گوشت و پوست و استخونم؟ چرا این حس عشق اول تاابد از بین نمیره یعنی تا الان نرفته...کی من بزرگ میشم. کی به زندگی معمولیم و واقعیت های مسخره ی زندگیم برمیگردم...نمیدونم. اما هنوزم میخوام چشامو ببندم و با داد و تحسین بغل کردن ک رو مجسم کنم....میخوام لحظات خوش رویا رو مرور کنم نه صحنه ی زجرناک بیدار شدن و چشم گشودن به دنیای واقعیت رو...واقعیت نخواستنی زندگی من...کسی که انقدر ناچیزه که هیچی ازش هیچ جای تاریخ ثبت نشده تا به امروز...