اونقد خستم که ضربه زدن رو کلید های کیبورد برام مثل هل دادن یه وزنه ی سنگینه اونم تا یه مسافت طولانی...حتی صدای سنگینی نفس هامو میشنوم که بااکراه از گلوم بیرون میان...انگار اونارو هم یکی مجبور به کار کرده وگرنه تموم سلولها و رگهای بدنم مشتاقانه در انتظار مرگن...خستن...خیلــــــــــــــــی خسته...
پیشگو شدم خودم خبر ندارم!!!!! اگه مث اختاپوس آلمانی بازیهای جام رو هم پیش بینی میکردم تاحالا کلی مشهور بودم...!!!همین چندروز پیش بود که تو اپم نوشتم میترسم میثاق ازدواج کنه و بین من و اون فاصله بیفته...حالا داره همون میشه...موندم چرا حدسهای خوب نمیزنم...!!!حدسهای خوب واسه خودم...حدس اومدن میثاق...حدس برگشتن هومن...حدس از بین رفتن این ضعف بدنی که آزارم میده...خدایا چرا اینجوریه؟
چرا من هروقت آروم میگیرم باید شخص ثالثی بیاد و همه چیزو خراب کنه...اون از هومن اینم ازمیثاق...
خسته تر از اونیم که زیاد از خدا گله کنم و اسمشو بذارم درددل...فعلاً مغزم قفل شده...میثاق داره زن میگیره اما من از شدت خستگی حتی حوصله ی فکر کردن به این موضوعو ندارم...موضوعی که فکر میکردم زندگیمو مث زلزله تکون میده ...شاید حالم که سر جاش بیاد تازه دلم بگیره...ولی حالا؟فقط میخوام بخوابم چون باندازه ی تموم خسته های دنیا خستم...................