چطور میتونم سالم رفتار کنم. چطور از یکی که از تموم دلخوشی هاش و تمام اهدافش و تمام رویاهاش دور افتاده میتونید توقع داشته باشید مثل آدمهای معمولی رفتار کنه؟ شماها بی انصاف ترینید. قسی ترینید. بی رحم ترینید.
فکر میکنم کرونا داره منو به پایانم نزدیک میکنه. این زندگی مستمر و تکراری در خونه و دور شدن از هرآنچه انگیزه و رویا حساب میشد برام داره به نابودی ام می کشه. با این حال تا کسی حرف غیرمنطقی نزنه عصبی نمیشم. اما کنترل کردن اعصابم در برابر حرف غیر علمی واقعا از محدوده توانم خارجه. نه اینکه چیزی بشکنم. فقط مکالمه رو قطع میکنم. یا با تیکه یا با بلندکردن صدام. توجیه نمیکنم. اما همینم تحمل نمیکنن. چطور میشه پدر مادر رو دوست نداشت. بدبختی از جایی شروع میشه که اشتباهات مطلق ازشون ببینی و بهت اجازه درست کردنشو ندن. بهت اجازه دخالت ندن. منو این بچه فرض شدن و توقع خلف بودن عصبی که چه عرض کنم. تا مرز جنون می کشه. من نمیتونم تحت حمایت باشم. من برای حمایت کردن آفریده شدم. یه حامی با دستهای خالی چطور میتونه عصبی نشه؟ من یادمه که طرفدار صلح بودم. دنبال برقراری صلح در همه دنیا. اما حالا منو نگهبان شر میشناسن! من طرفدار عطوفت بودم. اما حالا همه بمن عصبی میگن! من پر از پتانسیل برای مفید بودن بودم. اما حالا همه منو یه بی مصرف میشناسن و حق دارن. بی مصرفم. بی مصرف و عصبی. همه حق دارن از من متنفر باشن. فقط منم که هیچ حقی ندارم. منم که حق عصبی بودن ندارم.حق مزاحمت ندارم. حق صداکردن ندارم. حق مریض شدن ندارم. حق غصه خوردن ندارم.حق گریه کردن ندارم. حق حرف زدن با دوستامو ندارم. حق استقلال ندارم. حق بدن خودم رو ندارم. و با همه این حق نداشتن ها بازهم باید لبخند بزنم و کاری که خوششون میاد انجام بدم. و از اشتباهات و خطاهای بدیهی بگذرم و همراهی هم بکنم. خدایا تکلیف من چیه؟ گاهی فکر میکنم هدف خلقت من چی بوده جز پر کردن تنها و شاد کردن دل پدر و مادری بی فرزند؟ سرکشی کردم شاید از هدف خلقتم. سرکشی کردم که دلم این وسط خواست کمی برای خودم باشم. کمی هدف های خودمو دنبال کنم. کمی ماجراجویی کنم. کمی عصبی باشم. کمی شبیه فیلم ها باشه زندگیم. من هدف خلقتمو فراموش کردم هربار که خواستم به خودم توجه کنم. من یه اسیرم. یه اسیر که عذاب وجدان لحظه ای رهاش نمیکنه و قراره تا قیامت همراهش باشه و جزغاله اش بکنه. عذاب وجدان روزهایی که دارن طی میشن. و من هیچ راهی برای رفع تاریکی که رخنه کرده در وجودم و زندگیم ندارم.