چقدر تغییر کردم...چقدر عوض شدم...چقدر قوی شدم. شاید هم اسمش قوی نیست اسمش سرد و مترسکی شدنه. هرچی که هست پر از قدرته. پر از مقاومت در برابر هرگونه احساسی. احساس میکنم به جایی رسیدم که دیگه هیچوقت نمیتونم به کسی دل ببندم. من خیلی دل بستم. خیلی. اما همه اش گذشت. گذشت بدون اینکه احساس من درک یا حتییییی دونسته بشه. و این گذشتن از من آدمی ساخته که در برابر هیچ کلمه و حرف احساسی واکنشی نداره. آدمی شدم که حرفهایی بشدت معنی دار میشنوم از کسی که یک زمان فقط دو روز با یه واژه ی بی معنی "فدات" که گفت خیالبافی میکردم. اما الان نه تنها هیچ احساسی ندارم بلکه به شوخی میگیرم و این شوخی و تا جایی کش میدم که این داستان جرات واقعی شدن هم به خودش نده. این بازی ها رو تا جایی ادامه میدم که حد و مرزی نشناسه. هیچ حد و مرزی در گفتگو نذاشتم و این باعث شده احساسم دیگه مثل گذشته نباشه. من از عشق فراری نشدم. بلکه دیگه درکش نمیکنم. چرا هنوز قلبم برای عشق اولم می تپه هربار صورتشو میبینم یا صداشو میشنوم. بقول شادمهر عشقی که بعد از صدسال بازم مثل روزای اولش بجوشه خوبه...این حالتی میشم اما انقدر دوری رو درک کردم که هیچ رویایی پشتش نمیاد. هیچی. حتی ذره ای حتی ثانیه ای. این حالتم عجیبه. عجیب و قوی. من عشق و شکست دادم و نتیجه اش مهم نیست که چقدر تلخ باشه برام. نیلوفر در مرداب توقع چیده شدن نباید داشته باشه. اما میتونه نگاه ها رو به خودش خیره کنه... تموم نگاه ها رو...