داشتم یکی از چت هام با لیلا رو میخوندم...گریم گرفت...هنوزم دارم گریه میکنم...دلم براش تنگ شده...ولی گریم بخاطر یه چیز دیگه اس...من همیشه به اون میگم بی وفا...هرگاه صحبت بی وفایی میشه منم مثال لیلا رو میزنم...اما الان فهمیدم بی وفا خودمم...من با اون بد کردم...خیلی بد...لیلا بهترین دوستم بود...تا ابد هم بهترینش می مونه...از خودم خیلی دلگیرم چون حالا فهمیدم خودم باعث جدایی مون شدم...طوری که هیچ وقت نفهمیدم...چه قدر بد بودم و نمیدونستم اون داره با محبت تموم منو تحمل میکنه...و بالاخره برید...بعد از یکسال و چندی که هرکی جای اون بود بیشتر از یه هفته منو با این اخلاق سگیم تحمل نمیکرد...لیلا دلم واست تنگ شده مهربون من...عین یه بچه هروقت باهاش حرف میزدم بهونه میگرفتم...زود باهاش دعوا میکردم و از شوخی هاش ناراحت میشدم...میگفت کژال تاحالا دیدی من از یه حرف تو بدم بیاد؟؟انگار نه انگار اونم دلش میخواست بهش بگم دوسش دارم...من همیشه میگفتم ازت متنفرم...ازت بدم میاد...اون با خنده جواب میداد:عیبی نداره عوضش من عاشقتم...من میمیرم برات!!!!!.......خدایا دیگه میدونم نباید گله کنم که چرا لیلا رو از من گرفتی...چون خودم باعثش بودم..و هنوزم که هنوزه تنهایی و نبودشو حس میکنم...ولی من واقعاً دوسش داشتم...خدایا تو که شاهدی؟ازت متنفرای من پشتش کلی عشق پنهون بود...من بلد نبودم مستقیم بگم دوسش دارم...توقع داشتم خودش بفهمه ازت بدم میاد یعنی اینکه دوست دارم!!!!!!!!!
من خیلی بدم...خیلیییییییییییییییییییییی...امابازم مرسی خداجون...مرسی که منم هرچند واسه یکسال لذت داشتن یه دوست صمیمی رو تجربه کردم...و فکر کنم تا ابد باید حسرت داشتنشو تجربه کنم...خدایا مواظب لیلای خودت باش...لیلایی که به من دادی و من از خودم روندمش...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۸۹ ساعت 20:47 توسط kazhal
|