عذاب
میخوان من و دق بدن. زمین و زمان رو میگم که تعریفش برای من نه به وسعت قابل تصور بقیه، بلکه محدود به چاردیواری و محوطه و اطراف خودمه. حالا که تصمیم گرفتم بجنگم با تلخی ها و لحظات شاد بسازم، هرچاله ای رو که پر میکنم یه چاله جدیدتر خودشو بهم نشون میده که از وجودش بی خبر بودم. هرجقدر من تلاش میکنم فرشته های من برباد میدن. انگار انقدر تمایلی ندارن به بودن کنار من. نمیدونن تنها و تنها و تنها دلیل زنده بودن من اونان. اگر میدونستن دست به کار خطرناک نمیزدن. سهل انگاری نمیکردن. اما میکنن و من سالهاست رنگ خواب راحت به خودم ندیدم. دارم تلف میشم. خواب برای من ترکیبی از زنگ مخوف گوشی پدر یا جمله ای درباره ی بیماریه که تمام سلوهای بدنم، حتی هوایی که منو فراگرفته درهم تنیده اند با این صدا و این آوا و بلافاصله واکنش نشون میدن. بیهوش هم که باشم با این صدا بهوش میام. مرده هم باشم بااین صدا زنده میشم. آخ چقدر درد داره زندگیم. چقدر سرم سنگینه اول صبحی. چقدر آسایش خیال از من دور شده. کجا رفته. چطور تونسته اینهمه راهو بره. کی میتونه این همه راهو برگرده پیشم؟ شاید هیچوقت...