سایه های درون
خودمو دیگه نمیشناسم. به نقطه ای رسیدم که با خودم غریبه شدم. حرفهایی میزنم که تعجب میکنم. کارهایی میکنم که تعجب میکنم. احساس هایی دارم که تعجب میکنم. خیلی پیچیده شدم. قبلا خیلی ساده و قابل درک بودم. یک دختر عاشق و ساکت. الان؟ دقیقا نمیدونم اما موجودی ترسناک. آدمی که درونش تاریکی های بیرحمی زاده شدن و دارن رشد میکنن. تاریکی هایی که جز انتقام به چیزی فکر نمیکنن. تاریکی هایی که با اینکه هنوز بچه ان اما قدرت دارن. سناریوهایی از جنگ توی ذهنم میسازن که تموم انرژی مو در عرض چنددقیقه میگیرن و تنم به لرزه و نفسم به شماره می افته. بجز اونا دیگه حسی هم ندارم. کسی رو نمیخوام. حرف عاشقانه ای رو باور نمیکنم. زمانی که عاشق بودم یکی تو جه نکرد حالا اون داره از علاقه میگه و من بی تفاوت اما نه به عمد که واقعا بی تفاوت. نه به اون که به همه. من دست نیافتنی خواه شدم دوباره. استانداردهامو هرچه دورتر پرت میکنم تا بندازم گردن محال بودن و به اطرافیان خو نگیرم. نمیتونم. نمیتونم بهشون اعتماد کنم چون اعتماد بنفسی برای خودم نمونده دیگه. گذشته از اون دختر درون من از بس تنها مونده بی نهایت رنجور و دلنازک شده. سرهرشوخی و حرفی میرنجه و این برای حفظ وجهه من اصلا خوب نیس چون نازشو مثل قرن 18 نمیخرن. فقط میگن هرجور راحتی. دختر درون من اگر راهی پیدا کنه خودشو نشون میده. امشب فهمیدم که زندست اما نمیدونستم چقدر بدعادت...نمیدونستم چقدر شکننده. نه من دوباره اونو مخفی میکنم. نه برای اثبات چیزی. برای اینکه بیش از این نشکنه. دختری که رویای کسی نشد بازیچه ی کسی هم نمیشه و این وظیفه ی تاریکی های درونمه تا ازش مراقبت کنن.