این نیز بگذرد..............
بازم یه برگه سفید باز میکنم...کاش اصلاً مایکروسافت آفیس رو نصب نمیکردم...این دفتر بی پایان که نه هرچی مینویسی تموم میشه نه هرچی ورق پاره میکنی...اینبارم انگار ناخودآگاه این صفحه رو باز کردم که مثل صفحه ی زندگیم سیاهش کنم...خط خطیش کنم...چه خوب بود اگه میشد غلطای دفتر زندگی رو هم مثل این صفحه ی آفیس پاک کنی...کاش میشد با دکمه ی backspace زندگی رو عقب گرد کرد و غلطاشو حذف کرد...از نو نوشت...نشده... پس نمیشه...
دو روز پیش اتفاقی افتاد که از خودم بدم اومدم...چرا مناظره دینی میکنم با کساییکه عقایدشون مدرنه؟؟؟چرا وقتی میدونم قصدشون متقاعد شدن نیست و فقط با استدلالهای ناقص و بی سرو ته قصد دارن گناهاشونو توجیه کنن و بعبارتی کلاه شرعی بسازن سر مذهب دعوا میکنم...آخرشم نتونستم بگم من بی طرفم و این حرفا حرف اسلامه نه من...من خودمم شاید قبولشون ندارم ولی میدونم که جواب اینه...از دهنم پرید گفتم من 1 نفر نمیتونم شما دوتارو متقاعد کنم ،قربون امام زمان (عج)که با یه جهان آدم روبروهه...زدن زیر خنده که یعنی تو امام زمانی؟؟؟چندشم شد...بد گفتم ولی منظورم این نبود...فقط حرف از اختلاف نظر بود نه اینکه من خودمو معصوم ببینم...عقایدمو صددرصد درست بدونم...من اصلاً از عقاید خودم نگفتم...از منابع دینی گفتم...چیزایی که شاید خودمم قلباً بهشون عمل نمیکنم...فایده نداشت...از امامم معذرت خواهی کردم...شاید بخشید...نمیدونم...
فکریم..افکار مثل خوره دارن هر لحظه منو میجون...فشار فکری امونمو بریده...فکر گذشته...فکر اشتباهایی که دوران دبستانم کردم حتی!!!فکر آینده...ترس از آینده...آینده ای که قراره تنهایی رقم بزنم...قراره تنها بمونم...باخدا و تنها...از این آینده میترسم...باید تنها بمونم چون شبیه بقیه نیستم...شبیه دوستام...اطرافیام...همه زندگی میکنن...بلدن شاد باشن...من نمیتونم...من بیمارم...بهم آمپول شادی هم بزنن همه مشکلامم حل بشه باز غده ی غم تو قلبمه و علاجش غیر ممکن...خدایا چی میشد از یه مشت خاک وجود من یه چیز دیگه درست میکردی...یه سنگ وسط یه رود...یه مشت خاک که توش دونه بکارن و سبز بشه...خدایا منو میخواستی چیکار؟؟؟قویم؟؟؟تحمل زیاده؟؟؟زورم زیاده؟؟؟روم زیاده؟؟؟ حالم تو سفر خوشه؟؟؟ ذهنم آرومه؟؟؟ اجتماعیم؟؟؟زود جوشم؟؟؟نه.... همه ی اینا رو من تو خودم کشتم...من خودمو تلف کردم خدایا...تو بیا و اکسیژناتو حروم نکن...بخواه پیش خودت باشم منو بذار تو یه اتاق سفید و تا ابد منو به خواب ببر...مهسا میگه از تنهایی درش اوردم...خدایا اون از من هیچی نمیدونه...چه تصور قشنگی از من داره فقط تو میدونی...اما اینم میدونی که من به اون خوبی نیستم...چیکار میتونم براش بکنم ...کمک من فقط تیشه زدنه...هم به خودم هم به اون...منتظری من برگردم..منتظری همون کژال سابق بشم...من برنمیگردم...میدونی بدتر میشم اما بهتر نه...مث ماهی و آب به اتاقم محتاج شدم...حتی نفس کشیدن آره حتی نفس کشیدن بیرون از اون برام سخته...یه کاری کن...هم واسه من یه کاری کن هم مواظبشون باش...میدونی کیارو میگم....