امروز اتفاقی برای یکی افتاد که من ازش چندتادرس گرفتم...امروز فهمیدم وقتی قبلاً همین اتفاق واسه منم افتاد چقدر رفتار یا بهتر بگم عکس العملم بد بوده...اما نه به شدت بدی رفتار اونی که امروز اینکارو انجام داد...همیشه وقتی فکر میکنی حق باتوه یا واقعاً حق باتوه طوری رفتارکن که بقیه خودشونو از تو طلبکار بدونن...اونوقت یه آرامش عجیب سراغت میاد...طوری رفتارکن که دراوج طلبکاری متهم بشی...مطمئن باش طرفی که تورومتهم میکنه منتظر یه واکنش کوچیک توه تا جنجال به پا کنه...اونقدر باخنده بهش جواب بده که تو دلش اون احساس گناه کنه...هم از متهم کردنت و هم از کوتاهی کردنش...حتی اگه بروش هم نیاره تو دلش میدونه داره اشتباه میکنه...میدونه حق باتوه..میدونه داری بزرگواری میکنی...کژال یادت نره وقتی خیلی هم عصبانی میشی باخنده عصبانی شو...وگرنه تو تنهایی اشک خودته که درمیاد...

خدایا................

 

اعصابم خیلی داغونه...همین مونده بود که یه بچه ی" کلاس اولی "سرم داد بزنه و تازه همه بگن به من که ازش عذر خواهی کن!!!...تقصیر خودمه دیگه ...از روز ازل تا حالا بدشانس بودم...همیشه همه ی اتفاقای بد به من ختم میشه...آخر هرچی دعواس یه نفر می مونه که مقصره و اون منم...الانم دو تا بچه ی پرروی فامیل با هم دعوا کردن منم قانون گذاشتم تو اتاقم کسی داد نزنه...بعد یکیشون اون یکی رو به گریه میندازه  وقیت ازش میپرسن واسه چی گریه میکنی میگه: «از دست  کژال»...!!!!!

ای خاک بر سر کژال ......................

تازه منتشم که میکشی ببخشه( بخاطر کدوم کارو فقط خدا میدونه)!!!!!! حالا مگه میبخشه!!!!!!؟؟؟؟؟؟

شاید هرکسی این اتفاق ساده براش پیش بیاد خندشم بگیره...اما من تحملشو ندارم...دست خودم نیست.....وقتی بی عدالتی و دروغو حتی از یه بچه ببینم دلم میشکنه...این بچه های گستاخ ِ زبون شیش متری ِ بی تربیت از همین حالا اینطورین و حتی به مامان باباشون فحش نثار میکنن چهار سال دیگه برن تو جامعه چی میشن...خدا آخر و عاقبت کشور و با این آینده سازابه خیر کنه...

 امروز خیلی بهم برخورد...بازم از خودم بدم اومد...هم از خودم و هم از پدر و مادرایی که تو تربیت کردن بچه هاشون خیــــــــــــــــــــلی  کوتاهی کردن.............................

من...انسان...اشرف!!!؟؟؟

دیروز مامانم رفته بود مجلس ختم یکی از آشناها...برگشت دیدیم چشاش قرمز شده از بس گریه کرده...گفتم مامان اگه من میمردم اینقدر گریه نمیکردی!!!گفت واسه میت گریه نکردم یه چیزی دیدم که اگه بگم توهم گریت میگیره...گفت تو ختم یه زنه رو دیده ...دوتا پسر داشته که مامانم میگفت تا بحال بچه ندیدم اینقدر خوشکل باشه...میگفت خدا تو خلقت ظاهرشون چیزی کم نذاشته...سر حرفو با مادر بچه هاباز کرده که زنه گفته این بچه ها بابا ندارن...پدرشون سال قبل از شدت فقر خودشو کشته...فکر کنم آتیش زده...اونوقتا بچه کوچیکش تو شکمش بوده...میگفت فامیلاش همه گفتن باید این بچه رو بدنیا نیاری با این فقر اما قبول نکردم...بچه شو یا بقول مامانم این فرشته ی زمینی رو بدنیا آورده و جور یه فقر آبرومندانه رو بدوش میکشه...

میگفت زنه هیچییییییییییییی نداشته...توی یه خونه خرابه کنار مادر شوهرش که یه پیره زنه زندگی میکرده...وسط حرفاش زده زیر گریه و ساعتها باهم گریه کردیم...مامانم میگفت دلداریش دادم که امیدت به خدا باشه...بالاخره آشنایی چیزی داری که کمکت کنن...میگفته اونا هم وضعشون خوب نیس..............

خدایا...دلم شکست...از اون وقت تا حالا دارم از خودم و زندگیم خجالت میکشم...یه زن تنها چطوری میتونه بدون هیچ پولی بچه هاشو به ثمر برسونه...اونوقت من به خودم میگم افسرده...ناامید... بدشانس...خدایا شوهرش چطوری تونسته این زنو با بچه هاش تنها بذاره...اون خواسته از زیر مسئولیت در بره...صد رحمت به غیرت این زن که حتی حاضر نشد جنین شو بکشه...اونوقت مرد گنده که میتونه بره کار کنه...کار نبود کارگری کنه خودشو مثل ترسو ها میفرسته جهنم و تا ابد مدیون بچه هاش می مونه...

خدایا اون بچه ها که بقول مامانم همش میخندیدن وبابا ماما میگفتن میدونن دنیا چه خبره؟؟؟یا فقط فکر میکنن دنیا همین بازی کردن با دست و پاشونه و اینکه انگشتای پاتو تو دهنت بذاری!!!

خدایا درد بنده هاتو دوا کن وگرنه  من از غمشون دق میکنم...تو بهتر صلاح کار اونارو میدونی ولی من به غیرتم برمیخوره به هم نوعام کمک نکنم...بهم برمیخوره همین جوری قصه ی غصه شونو بشنوم و بگم آخی...طفلکیا...بهم بـــــــــــــــرمیخوره بی مصرف باشم...

هرچند مامانم میخواد از این به بعد کمکشون کنه اما این به من ربطی نداره...درد خودمو خودم باید درمون کنم...اما چطوری؟؟؟درسته میتونم بهشون پول بدم اما درد اونا با صد دویست هزار تومن درمون نمیشه...دارو ندار شخصیمو هم بفروشم (که اجازشم ندارم!!!)سه چهار میلیون بیشتر نمیشه...یه بچه تا بزرگ شه بره تو جامعه چقدر هزینه شه...من حتی اونا رو نمیشناسم...!خدایا چرا درداین  بنده هاتو نشون من میدی...منی که نمیتونم براشون کاری کنم...؟؟؟وقتی فقر و درد آدما رو بهم نشون بده که بتونم حلشون کنم...

جامعه ی من اینه...همش هم که این نباشه بخش بزرگیش اینه...آپای قبل عکس کفش یه بچه رو گذاشتم که به قلبم آتیش میزد...وقتی فکر میکنم این بچه هاهم شاید باید به اون سرنوشت دچار بشن دلم میخواد زمین منو ببلعه...انوقت رجـــــــال(با تشدید) سرگرم گفتگوهای سیاسی ان...سرگرم خوردن شام با امیران عرب...و این زن و بچه هاش سرگرم غصه خوردن...من شنیدم گله ی گرگها هم وقتی تو برف گیر میکنن و توله هاشون گرسنه ان گرگای بزرگتر خودشونو فدا میکنن تا بقیه ی گرگا از گوشتشون تغذیه کنن و زنده بمونن... بعد ما به خودمون میگیم اشرف مخلوقات...چقدرم برازنده اس واقعاً......!!!

تو گلی بودی و خس ماند، دریغا انسان
اشرفی رفت و اخس ماند، دریغا انسان

اشرفت گفت و به «بل هم اضل» افتادت راه؟؟؟
از اخس تا به کدامین وحل افتادت راه؟؟؟

...............


زندگان مرده پرست...

بابای دوستم مرد!

به همین سادگی... روز قبلش دوستمو دیدم...چقدر خوشحال بود...چقدر خندیدیم...چقدر شوخی کردیم...اصلاً باورم نمیشه که دنیا اینقــــدر بی ارزش باشه...به قول رضاصادقی:«دلخوشیا یه لحظه...به خندش نمی ارزه»...

نمیخوام خودشو جاش بذارم چون دیوونه میشم...نه بهتره بگم دیوونه تر!

سال قبل که شوهر عمه ام فوت شد حال دخترعمه ام هیچوقت از یاد نمیبرم...وااااااااااای ...تموم صورتشو خونی کرده بود میگفت من بابامو میخوام...منم همش سعی میکردم آرومش کنم...آروووووم؟؟؟؟؟؟!!!مگه میشد جلوی گریه زاریشو گرفت که من از آروم کردنش حرف میزنم...اون عذاب وجدان داشت...با باباش اصلاً خوب نبود...باباشو دق داد...بعد از مرگش اما وجدانش شروع کرد به زجر کشیدن...زجری که بیخودی بود...چه سودی داشت؟؟؟چه سودی داشت میوه ی درجه یک رو قبرش بذاره؟چه فرقی داشت بهترین شیرینی تهران وسفارش بدن...چه فرقی داشت سنگ قبرش ازچه نوعی باشه...بچگیام جمله ای روی دفتر خاطرات خواهرم نوشته بود که چون بچه بودم اصلاً نمیفهمیدمش اما حالا هرلحظه بیشتر بهش ایمان میارم و اون جمله این بود:

«ای کاش پدر و مادر را زندگان مرده پرست،به هنگام زنده بودن مـــــــــرده میپنداشتند...»

آزمون آخری که دادمو باید عالی میشدم...یعنی طوری خونده بودم که به هیچی شک نداشتم...اما در کمال ناباوری تموم سوالا از صفحه ای اومده بود که من نخونده بودم...فقط 1 صفحه...یا فیزیکو فقط بخاطر ندونستن یه فرمول کوچیک که تو تموم سوالا لازم بود خراب کردم...از بین صدتا فرمول فقط یه دونه رو یادم نبود...حالا دنیا مقصر نیست؟؟؟

تازه امروز یکی از دوستام بهم گیر داده که با تموم افکارم مخالفه...ایراد گیر به تمام معنا...همش شعار...از همونایی که میخوان افسردگی منو با ورزش و یه لیوان شیر حل کنن!!! به طرز محترمانه کلی لیچار بارم کرد که مثلاً بگه علامه ی دهره و تموم مشکلای من از خودمه و تموم افکارم غلط...نمیدونه...نمیدونه...نمیدونه که راجب من هیچی نمیدونه...نمیدونه درد اصلی من چیه ...نمیدونه اگه جای من بود تا حالا چند بار ازروی کوه برش میگردوندن خونه...یه حرفشو قبول دارم و اون اینکه من هدف ندارم...یا حد اقل اراده ندارم...اینو قبول دارم اما گفتنش چه فایده ای داره؟؟؟کاش اراده واکسن داشت که سالی دوبار تزریق میکردی وخلاص...

آخ آدما...چقدر حرف میزنین...چقدر ایراد میگیرین...چرا خسته نمیشین...مثل من که خیلی خستم؟؟؟

کژال احمق...

کژال بس کن...به زندگیت برگرد...به روزای قوی بودنت...روزایی که هیچکس نمیتونست باهات رقابت کنه...از هیچ لحاظ...خودتو انداختی توی منجلاب مرگ که آخرشم نمی میری...پس فایده ی این کارت چیه؟؟؟همه سر زندگیشونن...شادو خرم...و به هدفای بزرگشون فکر میکنن..

حتی لیلا...لیلایی که خودتو واسش کشتی...اونم سر زندگیشه و حسابی چسبیده به راه رسیدن به هدفش...آخر قصه ی تو با دنیا چی میشه؟؟؟حتی اگه به آرزوت که مرگه هم برسی اون دنیا خدا ازت نمیپرسه چرا خودتو حروم کردی؟؟؟چرا استعداداتو نفله کردی؟؟؟

اونهمــــــــــــــــــه استعداد و کردی تو یه سیاهچاله از مغزتو درو روش قفل کردی...و گذاشتی امواج منفی که جاشون تو همون سیاهچاله اس ، تو روحت آزاد جولون بدن و بساز و بکوب راه بندازن...کژال بس کن...توروخدا...

خط خطیم...خیلی ساله که آرزوی یه جیــــــــغ زدن از ته دل رو دلم مونده...همش تو خودم میریزم...همش حرص میخورم...حرص کارامو...حرص تلاش نکردنمو...حرص نشستن و فاتحه خوندن واسه آرزوهایی که هنوز نمردن...هنوز زندن و میشه بهشون رسید...

از خودم متنفـــــــــــــــــــــرم...حالم از خودم بهم میخوره...کژال آشغال...آره یه هم قافیه ی دیگه از اسمت همینه...آشغالی...احمقـــــــــــــی...خــــــــری...به تو چه کی چه غصه ای داره...مگه واسه کسی مهمه تو چه غصه ای داری؟؟

دلم میخواست خفت کنم...یا لااقل اونقدر بزنمت که کبود شی...که بمیـــــــــــری...یه نگاه بنداز به دور و برت؟؟؟ببین اونایی که یروزی آرزوی محالشون این بود که بشن در حد و اندازه ی "کژال" امروز کجان؟؟؟بدبخت همه شون بالاتر از تو دارن از نردبون آرزوهاشون بالا میرن و تو؟؟؟تو؟؟؟بگو داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟

(آه...!!!داری به یاد روزای خوب گذشتت آیندتو تباه میکنی...پودر و خاکستر...........)احمق احساساتی...احمق احساساتی...گور بابای هرچی خاطره ی گذشته اس...مگه عزیزات  هنوز اون خاطره ها یادشونه؟؟؟احمق مگه یادشونه؟؟؟نـــــــه نیست...کژال ایکاش ایکاش ایکاش تو همون15 -14 سالگیت می مردی...لااقل اون زمان اونقدر موفق بودی که رفتنت رو دل همه داغ بذاره...اما حالا؟؟؟حالا اگه بمیری فقط دلشون میسوزه...دلشون میسوزه که یه دختر مهربون مرد...از دستت خیلی عصبانیم...کژال یا درست شو یا بمیــــــــــر...وگرنه مجبوری آرزوی عزب موندنتم به گور ببری...

کژال بمیر...بمیر..بمیر...